Tuesday, May 10, 2016

بنام مقّدس ایران
خاطرات سرگرد خلبان کیوان نورحقیقی

In the Holy Name of Iran
Salam Tehran Autobiography Major Keyvan Nourhaghighi
JAN 18, 2018

 پیوند آلبوم عکسها به ترتیب بخشهای خاطرات سرگرد نورخقیقی
 مقدمه نویسنده
بیست دو سال پیش خاطراتم را به انگلیسی در سایتم  و سپس در سال ۱۳۸۵ در وبلاگم منتشر کردم، چون امکانات فارسی نویسی در ان زمان نبود. اکنون،برحسب تقاضاهای مکررشما دوستان،شروع به نوشتن کردم و همینطور که ابتدا تمام وقتم را صرف مسائل مهم، ازجمله سلامت جسم و روان و پرداخت صورت حسابها میکنم. با کمال میل در هر فرصی سعی میکنم در شکل دهی و نوشتن بخشهای و ایجاد پیوندها بکوشم
تفاوت این خاطرات با آنچه ۲۲ سال پیش منتشر شد اطلاعات جدید و پیشرفت شبکه های متعدد اینترنتی است که خواننده کنجکاو با یک میدان وسیع اطلآعات راضی میشود که در ۲۲ سال پیش این امکانات نبود. مثلا، بحدّی عکس از محله های قدیمی تهران در اینترنت وجود دارد که خواننده نیاز به قلم استاد نویسنده ندارد که « کوچه ها باریک بود بعرض دومتر و طویل تا ۵۰۰ متر ، دیوارهای کاگلی سه چهار متری؛ و در وسط جوی آبی، که گه گاه جنونش عمق پیدا میکرد وخروشش کودکان را با خود میبرد و صدای فریاد و شیون زنان همسایه را جاری میکرد»


تهران، نوروز ۱۳۳۷ در خانه پدرم با دوست خوبم کیوان نجم - راست 

تفاوت دیگر در کشف اطلاعات جدید است برروی اینترنت. مثلا، کسانی که خاطراتم را در سایت انگلیسی ۲۲ سال پیش خواندند میدانند که از فرهاد نصیرخانی تمجید کرده بودم و فرهاد مرتبا تا چندماه پیش با من تماس داشت « کیوان جان او و فرهاد جان من» ورد زبانمان بود. اما اطلاعات جدید که ناگهان بدست من رسید؛ فهمیدم که این فرهاد نامرد هرگز با من صادق وصمیمی نبوده و اطلاعاتی که خودش ۲۵ سال پیش داوطلبانه در اختیار رسا نه ها در باره « طرح کوتادی شکست خورده نوژه » گذاشته بود از من « که همکار و دوست و فامیلش » بودم پنهان کرده بود. زیرا میدانست من دشمن درجه یک خائنین به ایران عزیزم هستم و ابداً هیچ گذشتی راجع به ایشان ندارم. آشکار است که این خاطرات در بخش «اعدام خلبانان و افسران و بختیار خائن» با آنچه ۲۲ سال پیش نوشتم در تناقض شدید خواهد بود. زیرا، امروز « همدستان»  بختیار خائن هستند که شهادت میدهند او ۶۰ میلیون دلار از عراق و اعراب گرفت و نصرخانی خائن حضور د اشت که نام خلبانان اعدام شده را بدستور بختیار به برادر صدام داده شد.

نویسنده کتاب « خاطرات در خاطرات
لطفا خاطرات « مستاجرین حیاط کوچک » را  بخوانید
شما کمتر ایرانی را میتوانید پیا کنید که مثل من، دست بر قضا ازدوران کودکی ، بر سر چهارراه مهمترین حوادث تاریکی ایران « حاضر و ناظر» بوده باشد و یا یک مجموعه ئی از انواع شخصیتها از دوران خردسالی در دورو ورش باشند از نویسندگان وهنرپیشه های گرفته تا امرآی ارتش و رجال سیاسی، از مدیران روزنامه ها کارگردانان نامی تا اساتید دانشگاه و دانشمندان
زمان. ازطرف دیگر؛ حس حرمت نفس و اعتماد به نفس من است که میدانم قضاوت چه کسانی بآرزش است
.چرا خاطرات من « اهمیّت » دارد؟
به این سئوال مهّم فقط قضات سخت گیر، وکلای خبره میتواند پاسخ دهد. چون برای ایشان، مهمترین سند محکومیّت یک متهم « شاهد » است که در جلسه دادگاه حاضر شود و قسم یاد کند و سپس شهادت دهد که « من دیدم » که مثلا متهم مقتول را با ضربات چاقو کشت؛ « من دیدم»  که متهم شیشه ماشین را شکست و سپس بطری مشتعل را به داخل ماشین انداخت.
   ۲۸
 مرداد شما کجا بودی ؟ من درست جلوی کاخ نخست وزیر مصدق بودم. ویا، ۱۵خرداد من دیدم سرباز مردم بیدفاع را به مسلسل بستند و حتی گلوله از بیخ گوش من گذشت . ویا سئوالاتی که همیشه میپرسید
از من چرا امیر حسین ربیعی فرمانده نیروی هوائی جاسوس سازمان سیا بود؟
وچطور
 سازمان سیا فرمانده نیروی هوائی خاتمی راکشت؟ و نقشه بختیاز چه بود بغیر از تجزیه ایران؟
خمینی، بدون کینه و بغض و تعصب ، آیا با شاه دشمنی داشت و یا به دنبال هدف خود بود؟
کسانی که به او پیوستند مثل کمونیستها و منافقین و غیره، آیا مومن بودند ویافرصت طلب؟
انقلابیون پیروز شدند؟ ویا همه کمر بقتل رژیم پادشاهی بستند مخصوصا بختیار تجزیه طلب؟
بعمد و یا به سهو به انقلاب پیوستید، حتی اشتباهات بسیار بزرگ خود شاه عامل پیروزی نبود؟
فروغ فرخزاد در تصادف ماشین کشته شد ویا او را ابتدا کشتند و سپس صحنه تصادف را ساختند؟ اگر او را کشتند چو کسی کشت؟ پدرش، شوهر سابق اش ، ساواک، ویا همدستی ایشان با قاتلین؟
  تصادف یک واقعیت است . اما راننده مقصر بوده و یا عابر ویا هیچ کدام چون عیب فنی بوده ویا هر سه، خیلی برای قاضی مهم است که بداند تا حکم عادلانه صادر کند. اینها نمونه صدها موضوع مختلف است که برای صدهاهزار ایرانی و خارجی جالب بوده که « واقعّیت » بدانند

یک نگاه سریع به عناوین فصلها و بخشها نشان میدهد که کاربسیار پرحجمی در پیش رو دارم که باید در کنار تمام کارهای جاری انجام دهم. پس صبور باشید و همراه خوب و مهربان تا کلمه پایان را بنویسم؛ کی؟ وقت گل نی :) من سعی میکنم هر ۵ شنبه مطالب جدید اضافه کنم.
تصحّیحات و تغییرات را، اگر امکانات فنی اجازه دهد، با رنگ آبی نشان خواهم داد
آخرین موضوع، آزادی بیان است که از دوران کودکی در خانه ما رواج داشت. بچه خفه شو، حرف زنن ما بچه ها هرگز نشنیدیم و هرگز به هیچکس نگفتیم. در سطح سواد و طبقه خانوادگی ما که ابدا شکی نیست که در ضمن معدود بالاترین ها بودیم خانه پدر همیشه مرکز تجمّع اساتید و دانشمندان و رجال سیاسی بود. اما همین طبقه تحصیلکرده و روشنفکرهر موقع که « به جا» بود، ناگهان از واژه های مردم کوچه وبازار وضرب المثلهای عامیانه  که رکیک بود استفاده میکردند  حتی زنها، مخصوصا مادر من، که خشمگین که میشد ،بی پروآ حرف میزد که من هرگز از او نشنیده بودم، که خوب ما هم یاد گرفتیم. بعدها ، د ر دوازده سالگی که آثار هدایت و اشعار مولانا و ایرج میزا را که خواندم ، دیدم که این برزگان ادب فارسی هم هر موقع  لازم بوده از این واژه های زشت استفاده کرده اند. این تذکر برای این بود که کسانی که با اشعار ونوشته های من آشنا نیستند از قبل بدانند و  زیاد
تعجب نکنند.
بهر حال زنذگی من سرشار از شادی ونشاط  وتجربیت ارزشمند بوده است و این خاطرات «در مجموع » بسیارمیهن پرستانه
اخلاقی، مثبت و از همه مهمتر قهرمان عاقل پرورست تا مگر چراغی شود در بی راه های زندگی

نکته مهم بر جسته کردن « سطح بسیار پائین ارزشهای اخلاقی طبقه روشنفکر زمان شاه » است، تا نسل امروز که با بمبارانهای غلط تبلیغاتی مخالفان گیج و ویج شده که چرا انقلاب شد، این « قطعه قطعه  » حرکات سبک و جرمهای زننده روشنفکران را پیش هم بگذارند تا بفهمند که طرح جمهوری اسلامی را هم همین روشنفکران و دانشگاهیان امضا کردند و بیخ ریش ملت ایران انداختند

سرگرد خلبان کیوان نورحقیقینویسنده ومحقّق و شاهد
خود تحصیلکرده ای فوق دکترای حقوق جنائی و مدنی متخصّص کشف توطئه های سیاسی دردادگاههای کانآدا
مرداد   ۱۳۹۵
 تورنتو،شهرمخالفین فاسد دولت قانونی ایران و جدائی طلبان خائی  جنایتکاران  منافق سلطنت طلب سبز و توده ای
******************************


فصل اول
سلام تهران
Salam Tehran
صبح سحر، روز جمعه  ۲۲ شهریور بود که در خانه پدری در صد قدمی میدان تاریخی توپخانه واقع در شهر بسیار زیبا ودوست داشتنی تهران عزیرم متولد شدم
مرحوم پدرم، نام  محمد را برایم انتخاب کرد که فرزند دوم بودم . برادر بزرگم  احمد و برادر کوچکتررا مصطفی نام نهاده بود
 اما خانواده مادری که بر عکس خانواده پدری «ملی گرای دو آتیشه » بودند،  بدون اعتنا به تصمیم پدر، خاله تورانم شخصاً به اداره ثبت احوال رفت و نام کیوان را برای من به ثبت رساند و باین ترتیب خانواده مادری نام ما سه برادر را اردشیر،کیوان
وکامران گذاشتند. و ما راهمگی چنین مینامیدند بغیر از چند لجباز در خانواده پدرم

بخش نخست
خانواده پدری
 مرحوم شیخ اسماعیل، پدرم، عضو خانوادهای اصیل روحانیون تهرانی بود که همگی محضر دار وموائمم ومشتهد درخیابان مولوی دفتر داشتند
پدرایشان، هادی نوری ربیعی، یک دختر زیبا و قد بلند و بسیار خوش رو خوش مشرب، بنام عصمت و دو پسر داشت بنامهای اسحاق و اسماعیل ;عمه عصمت کارمند وزارت بهداری بود و خیاط حرفه ای نزدیک بآراز تهران خانه  داشت و بچه نداشت که شوهرش هم بعدا مرد
عمو اسحاق امام جمعه مسجد خیابان ایرانشهر بود و در همان خیابان خانه ئی داشت که بزرگ نبود, با همسر و دو دخترو سه پسرش زندگی میکرد
پسرعموها همه تحصیلکرده بودند و خوش تیپ ,مثل عمو خوش مشرب، جواد آقا و اکبرآقا در وزرات بهداری بودند عضو حزب توده، پسر کوچیه، مجتبی شاگرد ا ول رشته ریاضی دانشگاه تهران شد  و رفت برای دکترا آمریکا زن خوب آمریکائی گرفت و شد استاد دانشگاه واشنگتن و از سال ۱۳۴۲ به  ایران باز نگشت که نگشت چون مثل من شاهد قتل عام مردم توسط ارتش شاه خیابان امرکبر و میدان توپخانه بود. همچنین چون جواد آقا و اکبرآقا مدتی گرفتار ساواک و زندان بودند و خانم عمو
و دخترهایش خیلی گریه میکردند
البته دستگاه پادشاهی ایران پرونده پسر عموها را پاک کرد و حتی اکبرنوری را پای پست «وزیر بهداری» رفت در حالیکه سالها معاون وزیر بود. پس دستگاه شاه حقیقتا به همگان فرصت داد، یعنی حقوق بشر را در این موضوع کار رعایت کرد.

https://www.youtube.com/watch?v=UuA_8ZNiE9c
دختر عموها هم از آزادی زنان استقبال کردند به کشف حجاب رضاشاه پاسخ مثبت دادند « در حالیکه عموی مجتهد من هم موافق بود». برخلاف آنچه امروز رژیم آخوندی مرتبا تبلیغات سمی میکند، تمام روحانیون با عمل کشف حجاب رضاشاه مخالف نبودند؛ بلکه مثل هرطرح خوب دیگر « بد پیاده شد» و منباب ضرب المثل برو کلاه بیار سربریده آوردند شد؛ خوش رقصی های ایران بر باد ده!
 دختر عموها زود شوهر کردند و در همان ورزت بهداری کارگرفتند.خوشبختانه عموصاحب عروس وداماد و چهار نسل نوه و نتیجه شد. تعدادی از فرزندان اجداد پدری من با مازندانی ها وگیلانی ها ازدواج کردندوبهمین علّت با هنرمندان و شاعران معروف و مشهور مازندارنی هم مثل نیما یوشیج و محمد نوری از طرف خانواده پدرینسبت داریم.اقوام من گسترده شدند که متاسفانه اکثرشان را حتی نمی شناسم , اما با این ها معآشرث داشتیم مثل اسفندیاریه
ا، نوری ها،(هوشنگ ) بروشکی ها ،میرسعیدیها، حق بیان ها و نورکامی ها که همگی درشرکت ملی نفت بودند مثل مصطفی ومرتضی و داریوش  نورکامی که غالبا چپی بودند و یا توده ای؛راستی وشاه دوست هم داشتیم،نه زیاد که ازکرمانشاه بودند مثل خالقیانی ها. ایشان همیشه با محبت زیاد و روی باز که با خنده مداوم همراه بود با ما بچه ها برخورد میکردند. با متانت و صبوری زیاد سئوالات ما را گوش میکردند و پاسخ صریح و جدّی میداند ومرحوم حجت السلام فلسفی، خطیب بسیار معروف تهرانی، همین متانت و آقائی و شخصیت را نشان میداد در شنیدن مسائل شخصی، دینی و حتی« شکایت » ازآخوندهای منبری یا روضه خوانها که من در همان کودکی و نو جوانی با طرز ارائه موضوع بسیار مهم کربلا، مخالف بودم چون یک روز عاشور، روضه خوان درمسجد بزازها موضوع را بشکلی عنوان کرد که من هرگز نشنیده بودم. با آزادی کامل بیان و با عصبانیت برای آقای فلسفی توضیح دادم. ایشان در حدود ۲۰ دقیقه، بدون اینکه مرا قطع کند با دقت زیاد شکایت مرا شنید و سپس من پاسخ ایشان را رد کردم ، و خلاصه آخرین جمله ایشان این بود « آخوند ها هیچ نوع بیمه و یا کمک از دولت دریافت نمیکنند، غالبا در فقرند و همین چند روز عاشورا تاسوا را دارند تا هزینه یکسال خانواده را تامین کنند. ویا حجت السلام  شیرازی بمن گفت که من در ۲۰ سالگی که طلبه بودم  در نهایت فقر زندگی میکردم و با چند ریال سیرابی شیردون پاک نکرده متعفن میخریدم، همسرم پاک میکرد و یکهفته خوراک ما بود.
این مطلب را به دو علت آوردم، اول محکوم کردن شاه و خاندان فاسد پهلوی که آنطور وحشیانه به غارت یک ملت گرسنه پرداخته بودند که یکی از عوامل انقلاب اسلامی « فقر بی چون چرای » مردم بود؛ درحالیکه یک فقره طلب دولت شاهنشاهی از آمریکا یکصد میلیارد دلار بود ( قسمتی از۱۵۰ میلیارد دلار دریافتی توسط دولت آقای حسن روحانی). اما، نکته دوم، انتقاد بسیار شدید از خفقان در جمهوری اسلامی است که مردم جرات ندارند راجع به دین خود تحقیق کنند وصحبت کنند و نظر دهند و  اگر چنن کنند پاسخش « اعدام » است.
درست و یا غلط درکآنادا شنیدم که پزشک روانشناسی در کرج حرفی راجع بیک موضوع در قرآن زده بود که گفته شد، اعدام شد. الله اکبر!خب، آشکار است که این روحانیون وحشی ایرانی همان روحانیون متحّجرعصر مشروطیّت اند که توسط روحانیون روشنفکرسرکوب شدند
عموجان در حدود سالهای ۱۳۱۰، زمانیکه گرفتن شناسنامه اجباری شد، رفت و گرفت بنام اجدّایش "نوری ربیعی".
امّا پدرم که جوانتر بود و تحصیلات مدرن داشت، کلاه پهلوی را انتخاب کرد کراوات زد ورفت دردادگستری قاضی شد و نام « نورحقیقی » که گفته میشود یکی از اسامی قرآن کریم است را انتخاب کرد. همین کار پدرم درگرفتم نام فامیلی ک ه دوست داشت باعث رنجش برادرر بزرگش و افراد خانواده گردید. استقلال رای وعقیده ازصفات ژنتیکی خانواده ماست و در زن و مرد من همیشه شاهد تصمیمگریهائی این چنیم بوده ام. مثلا خودم، وقتی تصمیم گرفتم خلبان شوم هیچ کس موافق نبود، اما رفتم و شدم و سپس همه به وجودم افتخار کردند
<<<<<<<<<<<<<<<>>>>>>>>>>>>>
بخش دوم
سلام مادر

مادر خیلی خوب و بسیار مهربان من، تاج الموک معینی مرصّع، حقیقتا از آن زنان کم نظیری بود که باید فقط یک کتاب در باره او بنوسیم. زنی با شخصیّت خود ساخته و خیلی قوی و قانونمند، فوق العاده شجاع. مادرم زنی مسلمان و بسیارمومن که نماز میخواند، حقیقتا خود را در بارگاه الهی میدید در حضور پروردگار! شگفتا،گریه نمیکرد، هرچه از خدا میخواست « محکم و با اراده طلب میکرد!» مادرم، زنی بسیار متعهد و خیّر بود. تمام ثروتش را خرج نیازمندان کرد. نه به طلا علاقه داشت وپولش را خرج  جوآهرات میکرد؛ در حالیکه زنهای دیگر فامیل، مثل زن دائی جواد که کلیّات الماس شب عروسی هدیه گرفته بود. هرماه سفره مقدسین می انداخت و هر عآشورا و تاسوآ نذری  میداد با دیگهای بزرگ. بهترین سبزیجات، گوشت، حبوبات، برنج شمالی و زعفران فراوان استفاده میکرد، حتی در طی هشت سال جنگ که کمبود مواد غذائی بود.
میگفتند « خانم! جنگ مواد غذائی گیر نمیآید. با ایمان عجیبی میگفت « خودش جور میکنه » ... میگفتند خانم برنج شمال قیمتش ده برابر شده، خوب همین برنج های وارداتی رو بریز تو آش و شله زرد. میگفت « مال امام حسینه  نمیشه! » البته آنچنان با احترام و پر ابهت نام مقدّس حضرت امام حسین (ع) را میآوردند که هیچ کس جرات ادامه بحث را نمیکرد. همیشه بمن میگفت، همکلاسیهای نیازمندت را بیاور به خانه. یک پرس چلوکباب عالی « طریقت» به هر یک میداد، و سپس همگی میرفتیم بازار هر چه نیاز داشتند برایشان میخرید و با پول نقد روانه خانه هایشان میکرد. جالب است، تمام دوستان دوران کودکی و نو جوانی من میگویند « کیوان چلوکبابهائی که خانه شما خوردیم، هنوز مززه اش زیر زبان است. خدا رفتگان شما را بیامرزد و مادر مرا،  برای تعداد زیادی دخترنیازمند جهزیه خرید وحتی برای بعضی از ایشان در خانه خودمان جشن عروسی برپا کرد. مسلما، اقوام نیازمند راهرگزازیاد نبرد و همه، حقیقتا همه، از خانه ما دست پر و با جیب پر میرفتند و دعا میکردند وآهنگ دعا کردن مرتبا در خانه ما طنین افکن بود و ماهم راه مادر را میرفتیم « کیوان جان. انشآلله دست به خاکستر میزنی جواهر شه» و به خدا قسم ،که تمام دعاها مستجاب شد و درمیان آنهمه بمبارانها وموشکها و انفجارات وپروازهای خطرناک وجادههای مرگبار ایران، هر سه پسرش را صد در صد سالم  دید و بو ملکوت پیوست.
و بواقع مادرم یک گنجینه ادب وشعر وفرهنگ  ایرانی واسلامی بود و دست و پنجه بسیارهنرمندانه داشت. درچهارده سالگی هم قرآن راخوب میخواند و هم شاهنامه را و بی نهایت شیفته حکیم ابوالقاسم فردوسی بود بطوریکه یک تابلو حدود یکمتری را شب روز با نخ ابریشم سوزن زده بود و فردوسی بزرگوار را با چهره ای بسیار زیبا درآورده بود که چهار زانو نشسته و شاهنامه را در دست گرفته و مینویسد « بسی رنج بردم در این سال سی،عجم زنده کردم بدین پارسی
چندین سال پیش برادرم مصطفی از تهران زنگ زد به تورنتو و میخواست اجازه فروش تابلو را بگیرد و میگفت رقم خیلی بالائی پیشنهاد شده، که مخالفت کردم

 در ۱۶ سالگی 
مادرم به پیشانگان پیوست و پس وارد به هنرستان وزرات فرهنگ ، معلم شد و خیلی سریع مورد توجه وزیر،مرحوم حکمت، قرار گرفت و اولین زن رئیس «دبیرستان پسرانه ادیب » شد. و در اینجا بود که با پدرم که قاضی . دادگستری آشنا میشود و در حدود سن ۲۸ سالگی ازدواج میکند. ازجمله خاطراتی که مادرم برای من تعریف کرد این جالب است چون شخصّیت قانونمندی مرا هم  نشان میدهد، هر چند پدرم هم چنین بود.

 مادرم میگفت، در آن روزهائی که تازه کار تدریس را در مدرسه ئی نزدیک موزه ملی شروع کرده بودم، وظیفه داشتم که مطمئن شوم شاگردان از خیابان بی خطر عبور کنند، که خود رضا شاه دستور داده بود تمام خودروها باید توقف کند. روزی که مشغول انجام وظیفه بودم و در وسط خیابان سپه ایستاده بودم،  ناگهان آژیر پلیس را شنیدم، اما بکارم ادامه دادم. دراین ضمن رئیس شهربانی خودش آمد گفت « خانم لطفا خیابان را باز کنید،اعلیحضرت در ماشین منتظر هستند، زودباشید». من همانطور که دستم بالا بود به نشانه « ایست! » گفتم شاگردان حق تقدم دارند. رئیس شهربانی تهدیدم کرد و سپس گفت « خانم اعلیحضرت
عصبانی میشود و خیلی برایتان بد میشود. با متانت جواب دادم « من کار خلافی نکردم، دستور خود ایشان را انجام میدهم » . در حال گفتگو بودیم که راننده آمد و گفت « اعلیحضرت فرمودند مشخصات این خانم را بگیرید». صبح روز بعد که وارد مدرسه شدم، مدیر مدرسه با نگرانی پرسید « خانم معینی چه دسته گلی به آب دادی، وای وای، وزیر فرهنگ چندبار زنگ زده گفته بگه فورا بیاد دفتر من! »... من فورا با تاکسی رفتم ورزات فرهنگ ( که باغ بزرگی بود در جنوب خیابان اکباتان، صد متری میدان بهارستان) و مستقیم وارد دفتر حکمت شدم که وزیر خوبی بود. مرحوم حکمت از مدیر مدرسه بیشتر ترسیده بود و همینطور قدم زنان د ر اطاقش منتظر من بود و فوراً گفت « بفرمائید خانم، بفرمائید فورا باید برویم » پرسیدم کجا؟ گفت « کاخ مرمر خدمت اعلیحضرت! » پرسیدم با این لباس؟  باید بروم عوض کنم! بانگرانی گفت« نه خانم همین خوبه، مگرفکرکردی پاداش میگری، بفرمائید، بفرمائید؛ آخه چکار کردی که از صبح چند بار از دربار زنگ زدند؟. در اتومبیل، صندلی عقب نشستم و ماجرا را تعریف کردم. بانگرانی گفت « ای وای خدا رحم کنه، جلوی ماشین اعلیحضرت را گرفتی؟»
بلاخره رسیدم به کاخ مرمر وقتی وارد شدیم، رضا شاه اوقاتش تلخ بود درحال گفته گو با وزرا بود که همگی خبردار صف کشیده بودند. سپس، من و حکمت که نزدیک در ایستاده بودیم نگاه کرد و حکمت تعظیمی کرد و مرا معرفی کرد که ناگهان صورت
رضاشاه باز شد چند مرتبه آفرین گفت و
و سپس با افسوس بسیار به مادرم گفت « ای کاش چند مرد مثل تو داشتم تا ایران را بسازم 



 از چپ: همسر سیّد ضیآلدین طباطبائی، مادرم و پرویز فرهادپور داماد دکتربرهان شوهر خاله ملک تاج

 رابط زناشوئی پدر و مادرم را خیلی محترمانه دیدم و حتی کمی بر پایه ترس، از جانب پدر؛ چون مادرم تمام تصمیماتش را انجام میداد ، مثلا اگر خواهرانش و یا برادرش مشگل داشتند؛ بدون توجه به دیر وقت و تاریکی شبهای تهران در سالهای ۱۳۳۰ وبی امنی شهر، می شنیدم  که با تلفن حرف میزد و میگفت « نگران نباش، همین الان میام ». مردهای پرخاشگرفامیل مثل سگ از مادرم میترسیدند؛ مثلا پرویز فرهادپور که وکیل درجه یک دادگستری است، حتی ۴۰ سال بعد، آنچنان با احتیاط از مادرم در دفاع از دخترخاله ام شایسته برهان سخن میگفت، میتوانستم حدس بزنم چه بلائی بسرش آورده است. ویا شبی، ناکهان مستخدم جوان ما که دختری ۱۸ ساله بود بنام کشور شروع کرد به جیغ کشیدن و از ترس زبانش بند آمده بود « خانم دُ د د د ددزد  آی دزد آی دزد » همگی بیدار شدیم مادرم مثل شیر چراغ را برداشت و پله های پشت بام را دوید بالا، ما هم همگی دویدیم روه پشت بام. مادرم همه جا را جستجو کرد و به کشور گفت « دزدی نیست  بس کن، کو دزد؟»  که در این هنگام مرد تنومندی از پشت بام همسایه بلند شد وانگشت به سینه گذاشت و گفت « خانم، دزد منم »

در عکس، دیوار بلند ضلع غربی خانه پدری و قسمتی از ساختمان مارا می بینید
من دیدم که مادرم  تا اینجای پشت بام دزد را تعقیب کرد که دستگیر کند که دزد از روی عرض ۲۰ سانتی
دیوار دوید و از طریق بام جنوبی فرار کرد. و من یاگرفتم و تا سنین ۱۵ و ۱۶ از روی همین دیوار، حدودا  ۳۰ متر راه میرفتم تا به  بام جنوبی میرسیدم. ترس از ارتفاع در همین ایام کودکی در من از بین رفت و بعد ها خلبان شدم

 و فرار کرد. صبح روز بعد، مادرم به رئیس شهربانی زنگ زد و اعتراض کرد. بعد ازظهر آنروز رئیس دایره آگاهی که شخصی معروف به « عبدالهی یه دست» بود با شکم بزرگی داشت آمد منزل ما و دو زانو مودب نشست و خواهش کرد مادرم شکایتش را پس بگیرد والّا بیکار میشود من خوب بیاد دارم که عبدالهی یه دست با التماس میگفت : « خانم ترا به خدا به زن و بچه من رحم کنید، من به شما قول شرف میدم که هرگز دزد به خانه شما نیاد » و شگفتا، این آخرین باری بود که من در سن ۸ سالگی شاهد دزد و پا یان ماجرای دزدی بودم و دیگر هرگز اتفاق نیفتاد و مادرم بعنوان انعام، یک حیاط بزرگ پدری را در محلّه امیریه ، با اجاره ۲۰۰تومان که نصف قیمت بود به « عبدالهی یه دست» داد که تاپایان عمر آنجا نشست.
مادرم، نهایت احترام را به آزادی فردی ما فرزندانش میگذاشت و هرگز «باید» از او نشنیدیم. تمام نکات تربیتی و جملاتش را با یک ضرب المثل تمام میکرد بطوریکه ما گنجینه فرهنگ عوام شدیم.  مادرم فرهنگی و فوق العاده مودب بود اما اگر ضرب المثلی واژه نا پسندی داشت، بی ترس و رک بیان میکرد و به این ترتیب بود که ما درک کردیم کجا باید در سخن گفتن و در حضور چه کسی احتیاط کرد و در کجا باید بی پرو حرف زد تا شنیده شود.
 به همین علت است که کسانی که مرا نمی شناسند قضاوت غلط میکنند که چطور یکجا طوری مطلب مینویسم و یا بیان میکنم و در جای دیگر بد حرف میزنم و یا شعر میسرایم
<<<<<<<<<<<>>>>>>>>>>
بخش سوم
خانه پدری

آدرس خانه پدری را دادن، سودی ندارد چون انفجارات دشمنان خائن ایران، منافقین بیشرف، ضمن صدمه زدن به مادر وبرادرو خاله افسر من، باعث نابودی خانه پدری و آن محله قدیمی تهران شد. اما، چون  ۳۰ سال از بهترین سالهای زندگی من در آن ارتباط تنگاتنک با خانه پدریست، شرح خانه و نقش مهم آن در شخصیت من، لازم به توضیح دارد.
خانه پدری من (و خانه پدری کیوان نجم دوست خوبم از دو سه سالگی تا کنون) در صدمتری شرق میدان توپخانه بود که از دو کوچه های پیچ در پیچ هم به اول ناصرخسرو، نبشت توپخانه وصل میشد، هم به اول خیابان امیرکبیر، جنب داروخانه " سلامت". هم از سمت شرق و کوچه های پیچ در پیچ به پامنار که من  به دبستان برزویه از این سمت هم میرفتم و بلاخره این
چهارراه  ازجنوب، به « بازاچه» مدرسه مروی و بازار و از شرق  « بازاچه» به دبستان من، که من بیشتر از این راه میرفتم 

و بلاخره اطراف  این چهارراه که به کوی برجیس معروف بود تعداد زیادی دکان و مغازه بود؛ سلمانی اخلاص در جنوب، سرچهارراه نانوائی تافتونی، جنب آن لبنیات براداران حسین، و سپس دکان آسید بود

آیآ آن جوان در مسجد سر کوچه طلوعی دکتر علی شریعتی بود؟
آسید بقال، که شبهای سه شنبه شنبه با آن کلاه وشال سبز  در مسجد سرکوچه ما پیش من می نشت. با اینکه  بچه بودم آسید برخوردی بسیار خوب،مودبانه و صمیمی داشت و همیشه یک شوخی کوتاه تعریف میکرد میخندید و بمن دندانهای طلایش را نشان میداد.بله، من از کودکی، تنها پسربچه محله بودم که بر حسب علاقه خودم هر دوشنبه شب ، در جلسه قرآن شرکت میکردم. جوانی خوش تیپ قد بلند ،حدود بیست، با کت وشلوار رنگ روشن، در بالا مینشت و من نزدیک او ، و سپس حدود ده
نفر، همگی در یک ردیف می نشستم و بنوبت قرآن میخواندیم و آن جوان خوش صدا غلط های ما را می گرفت 
در پایان جلسه، حسن آقا، سریدار مسجد، با یک سینی چای تازه دم و خوش رنگ وارد میشد و با احترام و لبخند بمن  تعارف میکرد « آقا کیوان بفرمائید!» که بمن احساس خوبی دست میداد وقتی میدیدم با من بچه مثل بزرگها رفتار میکنند. البته، پدر و مادرم همیشه به حسن آقا کمک مالی میکردند، اما فکر میکنم خوشحالی حسن  آقا بیشتر برای دیدن یک پسر بچه هشت ساله در مسجد بود، در حالیکه پسر خودش را من هرگز ندیدم و بعدها هم که معتاد شد نسبت به پدر خیلی بد رفتاری میکرد و صدای دعوا وحتی کتک کاری آن پسررا با پدر نیز شنیم و متاثر شدم. آن جوان معلم قرآن هم هرگز نام خود را نگفت و همیشه در سایر خانه های محله که جلسه قرآن بود، شرکت میکرد. زمانی، احسآس کردم که طوری حرف میزند که میخواهد من نفهمم با سایرین چه مخفیانه میگفت! مخصوصا، پس از قیام ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ که من ۱۶ ساله بودم
در آن زمان، آن جوان وارد بحث بر ضد شاه شد و انقلاب سفید، که من بعنوان یک شهروند با او مخالفت کردم

 سپس دیگر خبری از او نداشتم تا سالهای ۱۳۵۸ که عکسهای دکتر علی شریعتی را دیدم که چقدر آن جوان ناشناس ، از نظر ظاهر و قدرت بیان ،باو شباهت داشت. 

دوچرخه سازی براداران هاشمی و شباهت آن با داستان فیلم قیصر
 درکوچه ی شمال چهارراه که به خیابان امیرکبیر میخورد، مغازه سیک هندی بود که لوازم ماشین میفروخت، طبقه روی مغازه هندی چلوکبابی  پارس بود،  وسپس یک مغازه لوازم ترمزماشین، خشک شوئی،  که بخار اطوی بزرگش در کوچه می پیچید. درشمال چهارراه، آقا موسی، چرخ جگر فروشی داشت که ما مرتبا از او سینی سینی دل وجگر و قلوه و حتی دنبلان کبابی میخریدیم. تمام اجناس آقا موسی، با اینکه یخچال نداشت، همیشه تازه وسالم بود. من بیشتر سلامتی و رشد خودم را از جگرهای تازه او گرفتم که جلوی خودم جگر گوسفند را با سلیقه خرد میکرد، یکی یکی سیخ میکشید و روی منقل ذغالی کوچکی میگذاشت . تا میآمد که حاضر کند یک نان  داغ تافتون بقیمت یه قرون (یک ریال) میخریدم و پول چگرها را سیخی
دوزار میدادم، یا همان جا میکردم و یا میاوردم خانه. در شمال چهارراه مغازه دوچرخه سازی برادارن هاشمی بود

از سوی دیگر،من عاشق دوچرخه و دوچرخه سواری بودم، و مادرم صددرصد مخالف بود و میگفت خطرناک است و درست هم میگفت، یکبار که ده سال داشتم واز کوچه وارد خیابان امیرکبیر شدم ناگهان دیدن از طرف سر چشمه (از شرق) یه بنز  ۱۸۰طوسی با سرعت داره میآد و من با شتب پا زدم و دسته که پیچاندم طرف توپخانه، زمین خیس بود و محکم با سمت راست زمین کودم و در این ضمن چرخهای بنز را دیدم که با فاصله کم از کنار سر من گذشت!  تا امروز دوچرخه سواری رو ترک نکردم و در  کآنادا در سرمای ۴۰ درجه زیر صفر و برف و طوفان سوار دوچرخه میشوم، شبیه همان حادثه هم بکررات
تکرار شده، یا خوش شانسم، و یا عجلم نرسیده! بهر حال، ورزش را به هیچ بهانه ترک نخواهم کرد

اکبر هاشمی، بردار بزرگ، جوان سفید و خوش تیپ و قدبلندی بود، برادرش محمود کوتاه و چاق بود. درحدود هفت هشت
 دوچرخه سیاه داشتند که هم کرایه میدادند ساعتی دو ریال، و هم میفروختند و تعمیر میکردند. مثل تمام جوانان محله نجیب و سربزیر بودند و قیا م ۲۸ مرداد را حسابی جشن میگرفتندبامیزوصندلی زیاد ومیوه شیرینی فراوان چندین چراغ زنبوری و پرچم های ایران وعکسها شاه


https://www.facebook.com/1256348664/videos/vb.1256348664/10206989614359595/?type=3&theater
( دوستانی که چراغ زنبوری را بیاد نمیاورند؛ دو نوع پایه کوتاه و پایه بلند داشت و نور خوب معادل لامپهای ۱۰۰ تا ۵۰۰ و درابتدای این فیلم "دائی جان ناپلئون "میتواد در صفحه فیسبوک من ببینند

 اکبر، یک موتور سیکلت بزرگ داشت که در آنموقع در تهران تک بود و کار ما بچه ها ایستادان نگاه کردن بود که چون قهرمان روی زین مینشسث و سپس با پای راست هی هنلدل میزد تا باکهان موتور با صدای خیلی خشن روش میشد، چندین بار گاز میداد که من از شدت صدا گوشهایم را میگرفتم و ناگهان حرکت میکرد. برادران هاشمی، یک خواهر بسیار زیبای ۱۴ ساله داشتند به نام پوران که همیشه چادر بسر داشت و میآمد وپیامی و یا غذائی را به برادران میرساند و بسرعت میرفت. بسیار جدّی ونجیب وسربزیر بود مثل برادارن.

 یک روز تابستان، در حال کرایه کردن دوچرخه بودم. یکی دو جوان دوان دوان وارد مغازه شدند و چیزی به اکبر گفتند که خیلی عصبانی شد و فریاد کشید « می کشم شون » و یک چاقو از کشوی میزفلزی کاربیرون کشید وبا پیراهن سفید پرید روی موتور با عجله هی هنلدل زد و تا روشن شد بلند پرسید « کجا رفتند بی ناموسها » و یکی جواب داد « جاده کرج» . با سرعت گاز داد و سرچهار راه کوچه چرخ عقبش در جا چرخید بطرف خیابان امیرکبیر و غرش موتور به آسمان رسید و رفت کف رفت ما دیگر اکبرراندیدیم.عصر هرروز ظهر ساعت ۵ جعفرآقا  روزنامه فروش نبش امیرکبیرو کوی برجیس، یک روزنامه کیهان و اطلاعات، وهفتگی یک مجله سپیدوسیاه، کیهان بچه ها و نگین (مدیر مرحوم دکتر محمود عنایت)،  دانشمند و بعدها زن روز و جوانان تحویل من در خانه میداد و پولش را هفتگی میگرفت.
من هم تمام روزنامه ها را روی میزگرد چوب گردو، کنار حوض میگذاشتم، و هرکس یکی را بر میداشت و میخواند. درست روز بعد از دیدن اکبر در حال عصبانیت و خروش و غرش با موتور، در صفحه حوادث خواندم که چند بامرد بی شرف، پوران خواهر اکبر را از پیادو روی خیابان پامنار میدزدند و بزور سوار ماشینش میکنند و بطرف جاده کرج میروند. اکبر، متاسفانه دیر میرسد و یکی دونفر تجاوز جنسی انجام داده بودند که همگی را با چاقو میکشد و بسرعت در حال دور شدن با موتور بوده که تصادف میکند میمیرد. پوران عزیز هم مرگ برادر و خفت تجاوز را تحمل نمیکند و خود را میکشد! پرچم سیاه تمام محلّه را پوشاند و دو حجّله زیبا برای این دو جوان نجیب محّله برپا شد و محمود هم هرگز پیراهن سیاه از تنش بیرون نیآمد!
داستان فیلم قیصر خیلی شبیه داستان خانواده هاشمی است. اکنون با مسعود کیمیائی که بگوید کدام حادثه چاشنی داستان قیصر را روشن کرد. البته، اخبار حوادث تجاوز جنسی و قتل و خودکشی را زیاد میخواندم. اما اکبر و پوران و محمود هاشمی به خانواده قیصر بیشتر شباهت دارند


بازارچه
چون حال و هوای بازارچه خیلی با حال بود، یک بقآلی بزرگ  در شرق  بازارچه بود که همیشه سفارشات مادرمن را تلفنی میگرفت و در منزل تحویل میداد. اما، برای تحویل قند وشکر که کوپنی بود، من و « مینا »، دختر ۱۴ ساله خوشگل و با حال که مستخدم ما بود با هم میرفتیم! بقال با یک وسواس خاصّ شکرّ را در ترازو میکشید، مثقال، مثقال اضافه میکرد یا کم تا دو شاهین برنجی ترازو درست مقابل هم قرار گیرد. باز ول کن نبود! وا دو انگشت نوک دو شایهن را میگرفت و مساوی میکرد و  تا ول میکرد، یک کفه بالا میرفت! و مینا هم میخندید و من دعواش میکردم « نخند، روت بگیر ». با اطوار چادر چیت گلدارشو با دو دست میگرفت و میبرد بالا! که تمام هیکل و سینه های سفید و سفتش و کمر باریک و رونهای تپلش آب از لب ولوچه همه راه میانداخت، بجز بقال، که مرد درست و با ایمانی بود و نگاه نمیکرد. سپس، با دقت دو طرف چادر سفت میکشید ودستهاشو میآورد پائین و خط چادر رو درست وسط موهآی سرش میگذاشت و دو انگشت دستها را زیر چانه میگرفت و می خندید « خب شد! »



در جنب بقالی، یک قصابی کوچک بود که ما معمولا از او خرید نمیکردیم. ولین مغازه داخل بآزارچه یک نانوائی سنگکی،که من داوطلبانه اکثرا خودم میرفتم و نان میگرفتم، چون ازنوع فعالیتها وعکس العملهای نانوا وشاطرخیلی لذت میبردم. نانها را که میگرفتم به حدّی بزرگ بود که دستم را بالا باید میگرفتم که بزمین نخورند، و هی داغ داغ میکندم و میخوردم. چندتا سگ هم با من دوست شده بودند و تکه نانی هم به آنها میدادم. اما، شهردار بیرحم مرتب به سگها سم میداد و در کوچه ها لاشه این 
حیوانات مرا متاثر میکرد. در جنب نانوائی یک عطّاری بود و که گاهی خرید میکردم و سپس یک دکان سبزی فروش که چند جعبه میوه نچندان خوب جلو گذشته بود و در انتهای مغاره سبزی ها رو دسته دسته روی هم چیده بود و صبح ها پر بود از زنها و دختران که همه چادر چیت با رنگهای روشن داشتند و پر هیاهوترین دکان بازاچه بود « عباس آقا سبزی من چی شد؟ زود باش بچه هام تنها هستند» « یک کیلو سبزی کوکو » « عباس آقا ظهر شد » وعباس آقا با پیرهن سیاه چرک و شلوار گشاد ه دمپائی، همینطور قوزکرده یک ورق روزنامه دست چپش بود و با دست راست یک مقدار از هر سبزی میگذاشت و وزن میکرد و تحویل میداد و پولها که همه خرد بودن در کاسه روی صدتا غر میریخت . اما، سرو صدای  بزرگ بازارچه از مغازه مسگری در قسمت شمال روبروی سبزی فروشی بلند بود که غالبا چند دقیقه وا میستادم و نگاه میکردم. دو مرد روی زمین نشسته بودند و تق وتق با چکش به دیگ  سینی مسی خوش رنگ نو میزدند. اما بیشتر، پسر بچه لاغر  ده ساله را نگاه میکردم که با دو پا در دیگ سیاهی ایستاده بود و هی محکم کمر را چرخش میداد و دیگ روی ماسه میچرخید و خسته جه میشد با دودست دیگ را میچرخاند تا دودهای هیزم کف دیگ تمیز شود. البته، در سالهای ۱۳۳۰ هنوز کوچه های تهران تمام  از خاک بود و باران گل راه میانداخت. در نتیجه کف بازارچه بحدی ناهموار بود که غالبا مچ پای من پیچ میخورد و درد
حالم 
را میگرفت و از ته بازاچه پس از سیاحت کامل به مدرسه میرفتم

کوچه طلوعی
کوچه طلوعی، در واقع نام یکی از سرمایه داران کوچه ما بنام حاجی طلوعی بود که مالک اولین پاساژ لوازم ماشین بود در اولین کوچه شرق سعدی جنوبی، نبش خیابان امیرکبیر. حاجی طلوعی املاک دیگری هم در ورامین داشت و فقط یک دختر
همسن و سال ما داشت بنام فاطمه که با بعدها بایک آفسر شهربانی ازدواج کرد

کوچه طلوعی،باریک بود حدود دومتر عرض داشت  حدوداهفتادمترطول, خاکی بود تا سال ۱۳۴۰ که برای اولین مرتبه کوچه های تهران یکی پس از دیگری آسفالت شد. کوچه شمالی جنوبی بود، تمام دیوار شرقی متعلق به دو سرمایه دار بود بنامهای شجاعی و سهیلی که هر یک باغ بزرگ ۱۵۰۰ متریا بزرگتر داشتند.  شجاعی باغش را به یک مسافرخانه شجاعی بزرگ تبدیل کرد، که احتمالا یکی از بزرگترین هتلهای تهران ۱۳۲۵ بود که سه طبقه داشت نزدیک به دویست سیصد تخت خواب که تابستانها تمام حیاط را نیز تخت میزد و از شهرستانی ها پذیرائی میکرد. سپس در جنوب  مسافرخانه شجاعی ، باغ بزرگ سهیلی بود، که  از کاخهای شاهزادگان قاجار بود و از ایشان خریده بود. ساختمان قسمت شمالی مجلل بود و از کف زمین حدودا با ده پله شیک دو طرفه به تالار و اطاقها وصل میشد و دارای  پنج  اتاق بزرگ و در اتاق کوچک بود  و یا بالا خانه. و فقط با سه پله به  زیر زمینها ی بزرگ ختم میشد. دورتا دورباغ، چنار های بلند سربفلک کشیده بود و باغچه های بزرگ و انواع درختان و گلها. در میان باغ، یک استخر سنگی بزرگ گرداگرد غرق ماهیهای قرمز. مرحوم سهیلی، شیک پوش بود و همیشه کت وشلوار رنگ روشن و کلاه شاپو بسر داشت.  او درختهای جنوب باغ را زد و چهار اتاق بزرگ ساخت، یکسری دستشوئی و اجاره داد به وزارت فرهنگ  که در سالهای ۱۳۱۰  تبدیل شد به« دبستان آذرمیدخت » و مادر من اولین شغل آموزگاری را در این مدرسه گرفت و همین کوچه بود که پدرم او را دید و پسندید و رفت به خواستگاریش

شهید بزرگوار سرتیپ خلبان علی اقبالی
در شرق کوچه، ابتدا دیوار مسجد بود و درب رودی مخصوص خانه حسن آقا سریدار که پله میخورد مرفت بالا اتق کوچکداشت. سپس خانه بزرگ « مشد علی آشی » که در خیابان امیرکبیر مغازه آش رشته فروشی بزرگی داشت وبا چند دختر و همسرش زندگی میکرد. درب خاه چوبی و بزرگتر از اندازه معمولی بود و سه طرف حیاط را اطاقها بروی زیر زمین پوشده بود. سپس دیوار خانه یی مرحوم  نخجوان بود و دخترش شکوه خانم که با آقای کاظم نجم در حدود سال ۱۳۲۵ ازدواج کرد و اولین فرزندشان « کیوان نجم » بود وسپس سه فرزند خوب دیگر که دوستان خوب من هستند تا امروز. جنب خانه « کیوان اینا! »، دو ملک مرحوم  طلوعی بود، که یکی را خودش نشسته بود، و دیگری را اجاره داده بود به آقای نمازی، که شیرازی بودند، وعلی اقتصادی، بچه خواهرش که همسن ما بود از شیراز آمده بود و پیش خاله ش زندگی میکرد. دس برقضا، علی اقتصادی با علی اقبالی در مدرسه دوست میشود وعلی اقبالی هم با من همبازی شد و رفیق صمیمی. مدتی، از هم خبر نداشتیم تا سال ۱۳۵۰ که خلبان شکاری شده بودم و در دزفول اف ۸۶ پرواز میکردم که ناگهان علی اقبالی هم از آمریکا فارغ تحصیل شد و به گردان  اف ۵ پایگاه وحدتی منتقل شد. اولین روزی که همدیگر را در لباس خلبانی دیدیم در باشگاه افسران دیدیم، از روزهای بسیار شاد و فراموش نشدنی هر دوی ما شد و تا سال ۱۳۵۳ که پایگاه حدتی بودم همیشه با هم بودیم که در زمان جنگ قهرمانی ها کرد و شهید شد


دآلون بلند مشدی باقرکه 
قل قل میزنه بطبل آخر
 کوچه طلوعی، در جلوی خونه  کیوان اینا، یک زانو میخورد  (یعنی ۹۰ درجه کج میشد و سپس مستقیم میشد) ، دو پله پائین میرفت زیریک دالون تاریک با یک مترعرض  و حدودا ۴۰ متر طول! تمام
 نور این دالون با دو پنجره کوچک تامین میشد، یکی به حیاط مسافرخانه شجاعی، و دیگری نزدیک درب خانه ما و مدرسه که در سقف بود. سقف هم در واقع راهروی کلاس اول دبستان آذرمیدخت بود. بله، بر روی این سقف دآلون دراز، دو اتاق بزرگ با سقفهای خیلی بلند و شیروانی قرار داشت. کلاس مدرسه متعلق به مرحوم سیهلی بود و اطاق دیگر مالکش مرحو شجاعی بود. در سال ۱۳۳۳ مرحوم مادرم با این دو مالک متجاوز یک جنگ بزرگ حقوقی راه انداخت و در دادگاه ثابت کرد که این دو مالک به « فضای عمومی شهر» تجاوز کردند. در آن روزها شاهد خط و نشون کشیدن های سهیلی بر علیه م ادرم بودم که از حیاط مدرسه با عصبانیت فریاد میکشید و مادرم هم از پشتبام خانه ما جوابش را میداد « حالا می بینی خانه ات را خراب میکنم ، هیچ غلطی هم نمی تونی بکنی! » بلاخره مادرم در دادگاه برنده شد و حکم تخریب دآلون را از دادگاه گرفت  که بشهرداری ابلاغ کرده بود « وجود دآلان تجاوز به معبر عمومی است و برای  دختران دانش آموز و معلمین دبستان آذرمیدخت ایجاد خطر جانی و ایمنی میکند و  باید فورا تخریب و تعریض شود. در روز تخریب،  سهیلی،مشتی اراذل و اوباش پول داده بود و در کوچه با چاقو وقمه ایستاده بودند. مادرم، فورا زنگ زد به رئیس شهربانی و گفت سهیلی مانع انجام حکم دادگاه است و مر تهدید به مرگ کرده است در کمتر از نیمساعت، دهها پاسبان ریختند، بیشتر چاقوکشان فرار کردند و تعدادی دستگیر شدند. سپس پاسبانها و افسرشان وارد حیاط مدرسه شدند؛ سهیلی که تا چند دقیقه قبل تهدید میکرد، دستگیر کردند. سهیلی که حسابی ترسیده بود شروع کرد به عذرخواهی و تقاضای بخشش کرد و مادرم هم از شکایتش برعلیه او گذشت کرد. افسرشهربانی به سهیلی اخطار کرد و رفت و از آن بعد سهیلی همیشه کلاه بر میداشت سرفرود میآورد « خانم سلام عرض میکنم » مادرم هم
طبق معمول زیرلفظی جواب میداد و رد میشد و هر مشگل همسایگی بود سهیلی فورا رفع میکرد

در آن روز گرم تابستان ۱۳۳۳، ناگهان نزدیک به پنجاه عمله و معمار شهرداری با بیلهای دسته بلند و کلنگ وارد کوچه شدند. سهیلی و شجاعی در حیاط مدرسه ایستا ده بودند، و من در کنار مادرم بر پشت بام، که ناگهان با سرو صدای زیاد کوهی از خاک به آسمان شد و با سرعت باورنکردنی، سقفهای شیروانی ها را بریدند و دیوارها را خراب کردند و سقف دآلان را شکافتند یک کوهی از خاک و آجر به ارتفاع بیست متر باقی گذاشتند. سپس، مادرم از چلوکبابی طریقت بهترین غذا را برای کارگران و پاسبانها سفارش داد و با انعام نقدی تک تک را راضی کردو همگی با شادی خوردند دعا کنان رفتند و با سرعت خاکها را در کامیون و گاریها ریختند و بردند! منظره بسیار جالبی بود؛ کلاس اول دبستان که دیوار  شرقی نداشت و اتاق مسافر خانه که 

روکش تمام تختها دو وجب خاک بود

نیما جان کجائی؟
حیاط خانه پدری در پلک شماره ۱۲۹ بود واقع در انتهای یک دالون دراز و تاریک جنب دبستان دخترانه آذرمیدخت. حالا اگر
تهرانی هستید بروید خدمت مادر بزرگ و بپرسید در کدام دبستان درس خوانده، شاید آشنا درآمدیم
دآلون دیگه چیه؟
 دآلون 
یا دالان به کوچه های سرپوشیده میگفتند. مثل تونل که به جاده های سرپوشیده میگویند
مساحت خانه ۵۰۰ تا ۶۰۰ متر بود وشامل دو ساختمان شمالی و جنوبی بود.هفت اطاق بزرگ و کوچک داشت، دو
صندوقخانه، سه زیزمین،  دو آب انبار، دو ذغالدونی، دو آشپزخانه، دو مستراح و دو حیاط

حیاط بزرگ مشجر بود با گدانهای بسیار بزرگ گل یاس که عطر آنها تا سرکوچه میآمد! و با دو درخت کاج خیلی خیلی بلند که چتر سایه ئ خنکی بود در تابستان های سوزان تهران و با انواع درختن میوه گیلاس، آلبالو، توت، انکور، گلابی، سیب و به . در بین تمام درختان، این درخت به داستان شیرینی دارد. هر سال در اسفند ماه، مادرم که عاشق گل و گیاه بود، کارگر از خیابان سرچشمه میآورد و دو باغچه بسیار بزرگ را بیل میزدند. درختان خشک را در میاوارند و درخت میکاشتند و حوض بزرگ که ب رای ما بچه ها استکر بود را تمیز میکردند و رنگ آبی میزنند و فوارها را روشن میکردند و حیاط را جارو و میرفتند. یک سال که برادر کوچکم سه ساله بود،  در میان آشغالها یک چوب نیم متری بی برگ را برداشت و گفت : « این هم درخت من بکاریدش! » کارگران مخالفت کردند و گفتند « بچه ای چوبه ، درخت نیست!» اما مصطفی جان پا فشآری کرد که بلاخره مادرم پادرمیانی کرد و بکارگران گفت « ببینید کجا دلش میخواهد، لطفا بکارید! » مصطفی که چوب در دستش بود باغچه پراز گلهای تازه کاشته بنفشه را، نبش حوض را انتخاب کرد و زانو زد و چوب را کج کاشت! دست برقضا، چوب گرفت و بزرگ شد و گل داد و هنوز نمیدانستم چه میوه ئیست تا پائیز شد و به زرد و خوش رنگ خوش بوئی شد. جالب اینکه، اکثردرختان میوه خشک شدند اما این درخت به هرسال بیشتر بار میداد. مصطفی خوش دست است، لقبی بد که من باو دادم و تعجب آور نیست که امروز هم بازرگانی ثروتمنداست




کیوان در حیاط بزرگ هشت سالگی به عکاسی خیلی علاقه داشت
میز چوب گردو را خوب چیده، سیم تلفن را روی رخت کنداخته که مثلا  متصل است
زمان دوربین را تنظیم کرده و دویده نشسته ژست در حال نوشتن گرفته

حیاط بزرگ یکا ساختمال شمالی  داشت که من با خانواده زندگی میکردم . حدودا ۴۵۰ متر بود وساختمان شمالی استندارد بود، با ۵ پله از وسط حیاط به ایوان میرسیدیم که به سه اتاق وصل میشد. یک اتاق بزرگ « تالار » با دو پنجره کوچک و شیشه های رنگی در وسط، و دواتاق کوچکتر و یک صندوقخانه در کنار با یک پنجره و سکوی نیم متری در جلوی هر پنجره. بهترین خاطره زندگی من از این سکوهاست! چون وقتی دو سالم نود، با هزار زور و زحمت از این سکوها بالا میرفتم و یواشکی ی سروصدا می ایستادم تا پدرم از اداره میامد! همینکه از جلوی سکو رد میشد میپریدم و گردنش را میگرفتم و میبوسیدم و غش غش می خندیدم. پدر بسیار مهربانم هم، با اینکه خسته بود، همیشه مرا کولی میاد و جلوی تالار کفشهایش را در میاورد و در میان فرش زانو میزد و کیف چرمی پر از پرونده ها را زمین میگذاشت و مرا بقل میکرد و میبوسید و بالا وپائین میانداخت. 
آنچه مهم است، با اینکه این کار را من مرتبا انجام میدادم ؛ همیشه باور داشتم «پدر نمیداند و باید غافلگیرش کنم » و مهمتر اینکه، پدر نیز هرگز راو مرا فاش نکرد، و اجازه داد که من چنین باوری داشته باشم. سی سال بعد، پسر دوساله من، نیما جان، میرفت زیر میز که کاملا معلوم بود و میدیدم که چه کیفی میکند که فکر میکند من او را نمی بینم. من هم کار پدر را تکرا میکردم « نیما جان کجائی؟ عجب جای سختی قایم شدی، آفرین؛ منکه نمیتونم ترا پیدا کنم

خانواده  نجم


در کوچه طلوعی، روبروی دآلون خانه ي ما،  یک درب چوبی کلفت قدیمی بود با در کوبهای فلزی مخصوص« زن و مرد مراجعه کننده» که یکی از قدیمی ترین خانه های تهران بود. این خانه متعلق بود به خان نخجوان  بود که بدخترش، مرحوم زهرا شكوه نخجوان ، مادر دوستانم کیوان و بهرام و سهیلا و مریم نجم،به ارث رسیده بود
از خانم نجم، مادرکیوان، شنیدم که با مباهات میگفتند « اولین روزنامه سنگینی  در ایران ،اینجا در خانه پدرم چاپ شد
درب خانه باز میشد بسمت شرق ، و به یک حیاط کوچک ۲۰ متری که با یک پله به کف آجری میرسیدم. یک درب اتاق ۱۲ متری روبروی درب حیاط بود که اجاره میدادند. و درب اتاق دیگر بسمت شمال باز میشد به یک اتاق ۱۰ متری که ما بچه ها در آن بازی میکردیم. در بین دو اتاق  با سه پله به سمت شرق حیاط بزرگ میرسیدم 
 پس کف اصلی حیاط حدودا یک متر یا بیشتر از کف کوچه کودتر بود تا به اصطلاح « آب جوی کوچه، بر آبنبار سوار باشد». بله،  تهران تا سالهای ۱۳۳۳ آب لوله کشی نداشت و باید آب را در حوض و آبنبار ذخیره میکردیم. آین روش آبگیری خطراتی را هم به همراه داشت و اگر « میرآب » یعنی مسئول جوی آب محله، بی دقتی میکرد و جریان آب را بموقع با ریختن خاک با بیل در جوی کوچه مسدود نمیگرد ، آب سطح حیات و زیرزمین ها را می پوشاند و شنیدم چند بچه در محله ما بر اثر این سهل انگاری میرابها خفه شدند که چون ارتباط به مرگ پدر خودم دارد، بعدا تعریف میکنم.پس کف اصلی حیاط حدودا یک متر یا بیشتر از کف کوچه کودتر بود تا به اصطلاح « آب جوی کوچه، بر آبنبار سوار باشد». بله،  تهران تا سالهای ۱۳۳۳ آب لوله کشی نداشت و باید آب را در حوض و آبنبار ذخیره میکردیم. آین روش آبگیری خطراتی را هم به همراه داشت و اگر « میرآب » یعنی مسئول جوی آب محله، بی دقتی میکرد و جریان آب را بموقع با ریختن خاک با بیل در جوی کوچه مسدود نمیگرد ، آب سطح حیات و زیرزمین ها را می پوشاند و شنیدم چند بچه در محله ما بر اثر این سهل انگاری میرابها خفه شدند که چون ارتباط به مرگ پدر خودم دارد، بعدا تعریف میکنم
حیاط حدودا ۱۰۰ تا ۱۲۰ متری بود با یک حوض سنگی در وسط و دو باغچه مسطیلی  در آطراف

سه سمت حیاط را اتاقها  پنجره  و زیر زمین و آبنبار پوشانده بود. در ضلع شرقی فقط دیوار بود و یک مستراح تاریک سقف اه با شش پله در عمق غرب شمال غربی حیاط  بود. در تمام طول غربی حیاط
یک
رخت بزرگ مو با انگورهایش سایه آنداخته بوداین درخت و شاخه هایش همیشه برای من سحرآمیز بود و در عالم بچگی ، پیچهای عجیب و غریب جوانه های مو که آویزان بودند مرا میخکوب میکرد تا مگر راز درخت مو را در یابم. ضلع غربی حیاط که یک مترو نیم در ۱۰ متر بود را که میرفتم، میرسیم به یک ایوان که درب ورودی سه اتآق به آن باز میشد با دربهای چوبی باریک. اتاق سمت شمال شرق ایوان،  مهمانخانه بود در حدود ۱۲ متر، اتاق وسطی حدودا ۹ متر داشت با پنجره چوبی کوچک دو اتاق هم سمت شمال حیاط که به غرب ادامه پیدا  میکرد. پس مجموعا ۵ یا ۶  اتاق در یک زمین حدودا ۲۵۰ متری. 

ادامه دارد
 دوست وهمسایه خوب دوران کودکی دکتر سهیلا نجم ،استادی دانا، شاعری خوب ، نویسنده ای توانا و منتقدی  دقیق وبی طرف هستند که شاگردان بسیاری افتخار بهره وری  محضر ایشان  داشته و دارند . تحصیلات ایشان:دكتراي تئاتر و هنرهاي نمايشي ، از دانشگاه سوربن (پاريس3)  2006 کارگاه فيلمنامه نويسي دانشگاه سوربن (پاريس3)  2004
دیپلم دکترای تخصصی،مطالعات وعلوم تاتری،دانشگاه سوربن(پاریس3)،1978کارشناسی ارشد ، مطالعات تئاتري ، دانشگاه سوربن (پاريس3) در سال 1977 كارشناسي ، هنرهاي نمايشي ، دانشكده هنرهاي زيبا ، دانشگاه تهران در سال 1355
سوابق تدريس در دوره‌هاي كارشناسي و كارشناسي ارشد :دانشگاه  صدا وسيما از سال 1361تا1389 دانشكده سينما و تئاتر(دانشگاه هنر) از سال  1368تا1376 و پس از آن بصورت پراکنده.دانشگاه  تهران ،پردیس هنرهای زیبا،دانشکاه ازاد،،دانشکده هنر ومعماری ، سوره و سایردانشگاه هاو موسسات آموزش الی از 1380 تا کنون بصورت متناوب وپراکنده،
حوزه تبلیغات اسلامی از سال 1386 تا 1389 عناوین دروس ارایه شده :شناخت هنر های نمایشی 1 و 2تاریخ نمایش در غرب
نمایش در شرقادبیات نمایشی شرقسیر تحولات اجرا در نمایششناخت عوامل نمایش 1 و 2مبانی هنر های نمایشی 1 و 2
مبانی نمایشنامه نویسیاصول و فنون نمایشنامه نویسیشناخت درامتاریخ نمایش غربتاریخ نمایش شرقساختار شناسی درام تلویزیونیتصویر نامه نویسی کارگاه های متعدد فیلمنامه نویسی فرهنگ و هنر اسلامی تاریخ سینمای جهان اقتباس برای فیلمنامه کارافرینی در سینما  کارگاه های نقالی وقصه گویی راهنمایی و مشاوره های متعدد و داوری پایان نامه های دکترا ،کارشناسی ارشد و کارشناسی در زمینه تیاتر، سینما و تلویزیون

ادامه دارد

  خانواده زهتاب فرد
حیاط کوچک که با سه پله بلند نیم متری و یک در چوبی در جنوب  خانه بود . سه اطاق سه اتاق داشت و یک انباری و یک آشپزخانه، و در زیر این ساختمان زیرزمین ها و انبارها و آشپزخانه بود.اجاره میدادیم تا سال  که بعدا مادرم در اختیار من گذاشت . از سال ۱۳۲۵ تا ۱۳۴۰ در اجاره مرحوم  رحیم زهتاب فرد، مدیر روزنامه « اراده  آذرباجان » بود که بعدا نماینده 
مجلس شد


مرحوم رحیم زهتاب فرد
برادر رحیم که پدر پنج فرزند بود، پس از شکست جعفر پیشه وری خائن و تلاش فرقه  دموکرات در ۲۱ آذر ۱۳۲۵ بدست شاه، از ایران گریخت و هرگز بازنگشت. و رحیم , هم دست زن وبچه او را گرفت و آمد تهران و حیاط کوچک را دربست اجاره کرد و ۱۵ سال مستاجر داخل خانه ما بود. من از یکی دوسالگی با ایران که همسن من بود همبازی بودم ; اعظم و پروین  هر  
یک با دو سال اختلاف سنی با ایران نیز با من بازی میکردند. همسر رحیم زن جوان وزیبائی بود که ما همیشه « خانم زهتاب» خطابش میکردیم , زنی بود خانه دار که بصورت و زیبائی خود با مواد طبیعی زیاد میرسید. همیشه آینه جلوش بود و موچین در دستش. چایگل گاوزبان دم میکرد . فقط آذری حرف میزد و سعی میکرد بمن یاد دهد « کیوان جان بوریوز بوریوز
من او راهرگز مشوش و نگران و عصبانی  ندیدم. مدیر خیلی خوبی بود، بیشتر در اتاق کوچک در آشپزخانه در آن بود روبروی درب که به شمال باز میشد مینشست وبه هریک از بچه هایش دستور میداد کار انجام دهند. بچه هایش در کل خیلی مودب و سربه زیر بودند. هرگز سروصدا و جاروجنجال و دعوا ، من نشنیدم. پروین جارو کن، اعظم جمع وجور کن، قادر خرید کن! و پروین چقدر با حوصله و لبخند تمام  حیات بزرگ و کوچک را جارو میکرد؛ در های که ما مستخدم داشتیم به نامهای
مینا، کشور ، نه نه، .... و غیره


کیوان نورحقیقی ازپنج سالگی در انتشار
 روزنامه « اراده آذربایجان» کمک بسیار موثری میکرد



دکتر نادر زهتاب فرد بنیانگذار دانشکده دندانپزشکی تبریز
............
...........
...........
  احتمالا اگر تبریزی هستید، دکتر نادرزهتاب فرد را می شناسید، و یا قادر، 
پروین، اعظم و ایران را؟ بله، من از یکی دو سالگی با ایران همبازی بودم که هم سن من بود و اولین « دوست دختر خوشگل و مهربانم »  که گاهی 
لجبازی میکردیم لیکن غالبا خیلی خوش بودیم. 


همبازی های خوشگل من، سه خواهر زهتاب فرد
از راست ایران « همبازی همسن من»  پروین و اعظم (هر یک با دو سال اختلاف سنی با ایران|
سی سال پس از آن دورآن خوش کودکی در جشن عروسی من شرکت کردند

>>>>>>>>>>>>>>>>>>
 این خاطرات را به تمام مادران و پدران دلسوزومهربان تقدیم میکنم
بویژه به پیشگاه مادرم، شادروان تاج الموک مُعینی مُرصعّ



>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>
جوجی که فرزند حرامزاده ای چنگیرحرامزاده بود
ازشاپورکه شاه نبود و پوربود به معنی گدا ، چه بهتر بود
جوجی مرد جای چنگیر حرامزاده نگرفت
خونی بپایش ننوشتند و ننگ بدامن نگرفت
امّا این بختیار که اعدام شد پدرش بدست رضاشاه کبیر
درس عبرت نگرفت و شد جاسوس وخائن کبیر
تیمور لنگ خون آشام ازبک که گورگانی بود
شرف داشت به تیمور بختیار که کونی بود
این بس عجب که شاه به هر دو اعتماد کرد
 تیمورو شاپوررا برمسند کودتا استوار کرد
شد ننگ بزرگ بر دامن تاریخ چندین هزار ساله بختیاریها
ایرانی وایران بباد ده بودند این گدایان حرمزاده ای بختیاریها

خانواده مادری
اقوام خانواده مادری من بحددی زیاد هستند که اگر شما ادعا کنید با من فامیل هستید نمی توانم انکار کنم! درست بر عکس خانواده پدری که غالباچپی بودند و توده ئی؛ خانواده مادری اگر نگم همگی، اما قطعا اکثریت به شاه دوستان افراطی سینه چاک مانند بودند؛ نه ساواکی بودند و نه پول و رشوه گرفته بودند ، اما آنچنان فریاد جاوید شاه جاوید شاه  سر میدادند که اگر ضبط صوت بود موتورش داغ میکرد و میسوخت

چرا؟ چون بیش از هفتاد هشتاد دختر و زن جوان بسیارزیبا و تحصیلکرده و اکثرا با قدهای بلند و باریک با انواع چشمهای سیاه و آبی و سبز و آرایش ولباسهای روز پاریس ی چپ و راستی، مذهبی و غرب زد و حرفهای زنانه باشد چطور قدرت تشخیص پیدا میکند آنچه ممکن است برای شما باور کردنی نباشد، با توجه   به پدرم و عمویم که هر دو آخوند بودند و مرتب در خانه ما امام جمعه مساجد رفت و آمد میکردند، من هرگز این جماعت را عقب افتاده و متحّجر ندیدم .بسیار مردان متین و روشنفکر، بسیار خوش صورت و تمیز و مودب و با فرهنگ بودند. بطور شگفت انگیزی به آزادی های فردی، حتی اگر مخالف عقیده شان بود احترام میگذاشتند

امامزاده یحیی تهران محله ای خانواده مادری معینی مرصّع
دکتر محّمدعلی برهان

آشکار است که با این دختران زیبا، خواستگارها پاشنه در را درآورند؛ اما پدر بزرگ به خاله افسر « رشوه » میداد که هر موقع خواستگار در زد برود بد اخلاقی کند که خواستگارها فرار کنند. خاله افسر خدابیامرز تعریف میکرد که هروقت خواستگار در میزد من میدویدم و از پشت در با اوقات تلخی دآد میزدم که « برو ما دختر نداریم، برو!». بهرحال همگی در سنین بالای ۲۰ و ۳۰ شوهرکردند بغیر از خاله ملک تاج که ۱۴ ساله شوهر کرد بدو
 دلیل ، اولا چون خواهرهای بزرگتر همه سالهای آخر دبیرستان وهنرستان تربیت معلمّ بودند متل مادر من دو خواهر دیگر؛ ثانیا خواستگار پزشک جوان تحصیلکرده بود که فرانسه واز درباریان بود برای تعطیلات در تهران بود عجله داشت چون ازدواج کند و بازگردد  به پاریس تا دوره تخصصی را تمام کند. ثالثا مصلحت نبود به درباریان جواب منفی داده شود.  وهرحال، ملک تاج زیبا راعلیرغم میلش بر سفرعقد نشاندنذ که گوئی پدربزرگ ام تا پایان عمر ازاین « فشار بر یک دختر» پشیمان بود و خشمگین نسبت بخود امّا حیف که زنده نبود تا بچشم ببیند که این پزشک جوان چگونه یک تافته مریم بافته است که یک موی غیرت و شرف و شجاعت اش را در هزاران پزشک ایرانی کمتر میتوان یافت.نام این پزشک حاذق، استاد دانشکاهها در ایران و فرانسه، پزشک مخصوص پادشاه مراکش ملک حسن و دوست صمیمی رئیس کمهور فرانسه، میتران دکتر دکتر محّمدعلی برهان، از شاهزادگان قاجار است
نام این پزشک حاذق، استاد دانشکاهها در ایران و فرانسه، پزشک مخصوص پادشاه مراکش ملک حسن و دوست صمیمی رئیس کمهور فرانسه، میتران دکتر دکتر محّمدعلی برهان، از شاهزادگان قاجار است دکتر محّمدعلی برهان بود

ادامه دارد

دائی جواد  دائی جواد

مثل اینکه گفتم، هفت خاله و یک دائی داشتم. معلومه، دائی جواد تک پسر بود وپدرومادر وخواهرها حقیقتا فدائیش بودند. دائی جواد معینی مرصّع، مرد قّد بلند و خوشگل وخوش هیکل بود. پوست سفید شیری، چشمهای ذاغ و موی نزدیک به بور داشت که بعد ها با اینکه تاس شد، باز خوش تیپ و دختر کش بود و دخترباز. او ناظر مالی سازمان برنامه  بود و کارش غالبا مسافرت به تمام استانها و بارزسی بود.از پدر پول زیادی بهش رسیده بود و خواهرها، مخصوصا مادر من، هرچه پول میخواست در اختیارش میگذاشتند یک باغ ۴۰۰۰ متری در دزاشیب کوچه بهار داشت که امروز دو برج بلند بفرزندانش رسیده. در سالهای ۱۳۳۰ که فقط چندتا شورلت نو در تهران بود، یکیش ماله دائی جواد بود.همیشه با کت و شلور و جلیقه تیره و کراوات و کلاه شاپو ی دیدمش. صدای گرم و مردانه داشت و دوستان زیاد و همسایگان سرشناس، مثل همین وزیز دربار معروف، علا که دیوار باغشان مشترک بود، یا عباس شاهنده مدیر روزنامه فرمان و دو دوست صمیمی بنامهای اردلان و بختیار که همیشه این سه به خانه ما میامدند و انقدر می خندیدند که ما بدون اینکه بفهمیم موضوع چیست هم روده بر میشدیم. البته چون خانه پدرم نزدیک میدان توپخانه بود؛ این سه نفر غالبا ناهار منزل ما بودند و غذا را هم همیشه مادرم به چلوکبابی طریقت زنگ میزد و میآوردند
 

 در صدر میز:عباس شاهنده مدیر روزنامه فرمان

ادامه دارد

 عروسی دائی جواد در رشت 



در تابستان سال ۱۳۳۲من وخاله ها و دختر خاله ها و مادرم  یک اتوبوس از شرکت ایران پیما دربست اجاره کردیم به شهررشت رفتیم و در جشن « هفت شب و هفت روز » دائی جواد با دختر یک خان رشتی بنام نعیمی اکبر شرکت کردیم. حقیقتا رشتی ها نهایت نهایت مهمان نوازی را ازبیش از ۱۰۰ نفر در هفت روز انجام دادند. یک چادر خیلی بزرگ در باغ زده بودند و میزپهنی حدود ۱۰تا ۱۵ متر با رومیزی سفید با بشقاب ها و لیوان ها که یک دستمال کاغذی قشنگ مثل گل درست زده بود بیرون. هاها در آن سالها دستمال کاغذی خیلی گران و اشرفی بود.   رشتی های سخاوتمند، روزی سه وعده غدا میدادند.  و از ساعت ۸ صبج تا ۳ ٬ ۴ صبح چند نفر مرتب موسیقی شاد می زدند. آهنگ معروف « امشب شب مهتابه حبیبم رو می خوام » را برای اولین بار در عروسی دائی جواد در رشت شنیدم

عروسی دختر خاله های ودخترعموهای خوشگلم



فرشته برهان؛ دختر خاله چهارده سآله خوشگلم ،در عروسی پروین نعیمی اکبر با دائی جواد، که ازخانهای بزرگ گیلان بود. تیمسار محمدخاتمی، فرمانده معروف نیروی هوائی، از اقوام  نعیمی اکبرهای ساکن آمریکا و کانادا بود .  عروسی درتابستان سال ۱۳۳۲ در رشت بود در خانه پدر پروین خانم. پروین خانم زن بسیار اقتصاد دانی بود و با تصمیمات درست در املاک دائیم فرزندانش را صاحب میلیونها دلار ارث پدری کرد.

عروسی دختر خاله خیلی خوشگلم « فرشته برهان » در باشگاه افسران تهران
 با ستوانیکم حسین مجتبائی، افسر راهنمائی که بعدها رئیس تشریفات شاه شد

پرویز فرهاد پور، وکیل معروف ایرانی و شوهر دختر خاله ام شایسته  وداماد اول دکتر برهان
مرحوم مادرم، خانم تاج الملوک معینی مرصّع
همسر نخست وزیر رضا شاه، مرحوم سید ضیاءالدین طباطبایی یزدی 

فرشته به اصرار مادر ومخالفت شدید پدر،مرحوم دکتر محمد علی برهان، در پانزده سالگی ازدواج کرد. که از همان ابتدا مشگلات خانوادگی بسیار شدید شروع شد. نه دکتر اجازه ورود به حسین بی ادب میداد، نه به خانه اش میرفت و نه به خاله اجازه میداد که حتی به فرشته زنگ بزند. بیچاره خاله ملک تاج، هر روز صح زود که دکتر میرفت سرکار، بلند میشد و میامد « دوان دوان » به خانه ما و در حالیکه با عجله سلام سلام میکرد، فورا تلفن را بر میداشت به فرشته از صبح ساعت ۸  تا ۴ بعداز ظهر دههامرتبه زنگ میزد. که خوب میدانیم کار درستی نبود، اما وقتی اوضاع خانوادگی دعواهآی بی اساس است چنین 
میشود و بلاخره زندگی شان متاسفانه با دو دختر خوشگل به جدائی کشیده شد

>>>>>>>>>

بخش سوم

قیام ۳۰ تیر




قیام ۳۰ تیر ۱۳۳۱ من در میدان توپخانه بودم و قتل و عام توده ای ها را دیدم
برحسب تقاضای دوستان  نوشتن خاطراتم را شروع کردم، حتما مقدمه را بخوانیدو سایر مطالب را بعد سئوالات را مطرح کنید
سی تیر ۱۳۳۱ من بهمراه مادرم و خاله ملک تاج و دخترهایش( دکتر محمد علی برهان) و شوهر شایسته پرویز فرهادپور، وکیل معروف نبش میدان توپخانه، ابتدای خیابان فردوسی در میان جمعیّت ایستاده بودیم که پاسبانها مانع ورود ما به میدان شدند. سمت غرب میدان تانکها و سربازها با مسلسل بسمت شرق ایستاده بودند. از رفت آمد خودروها و مردم خبری نبود و سکوتی وحشناک بر میدان حاکم بود. که صدای جمعیّت و مرگ بر شاه به همراه شکستن شیشه ها و غارت مغازه های لاله زار سکوت را شکست و « دیدم  » جمعیّتی ازمردها که همگی پیراهن سفید آستین بلند و شلوار تیره به پا داشتند مثل سیل بطرف وسط میدان که مجسمه شاه برفراز سکوئی بلند از سنگ مرمرسفید قرار داشت حمله بردند و چنذ طناب به گردن مجسمه انداختند و سپس جمعیت مدتی طول کشید که مجسمه را شکستند و فرو انداختند و  « خوب دیدم  » که یک داس و چکش بجای مجسمه گذاشتند و فریاد شادی سرمیدادند که ناگهان صدای وحشتناک مسلسل ها را شنیدم وفقط در چند ثانیه دیدم هزاران مردغرق در خون بر زمین می غلطیدند؛ حتی یک نفر ایستاده ندیدم.


>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>

بخش چهارم

قیام ۲۸ مرداد


قیام ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ من دیدم کاخ نخست وزیری را آتش زدند و دفتر دکتر مصدق را غارت کردند


>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>

بخش پنجم
قیام ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ من در جلوی بازار بودم که گلوله از بیخ گوشم گذشت

<<<<<<<<<
بخش ششم
مدارس تهران و مربیان و همشاگردانیهای معروف
>>>>>>>
بخش هفتم
مساجد تهران و روحانیون مطرح روز
>>>>>
بخش هشتم
دختران تهرانی  در سالهای ۱۳۴۰

>>>>>>>>>

بخش نهم
 کلانتری وشهربانی و راهنمائی تهران

>>>>>>>

خب کیوان جون از اینجا بگو، از اون جا بگو
خاطرات سرگرد خلبان کیوان نورحقیقی
خدا رفتگان شما را رحمت کند. عمه وخاله های خوبی داشتم که مرا خیلی دوست میداشتند و همیشه با دعاهای فراوان از من استقبال ویابدرقه میکند « انشآلله صد ساله شی» و « انشآلله دست به خاکستر میزنی طلا وجواهر شه» و غیره که همگی انرژی مثبت داشثند تائید کننده کارهائی که انجام دادم. سپس عمه جان و خاله ها با چای و شیرینی از من پذیرائی میکردند روبرویم مینشستند و میگفتند « خب کیوان جان تعریف کن» . منهم که هنوز غرق شکوه ه جلال زولبیا و بامیه های خوش عطروبوی قنادی بهار در سرچشمه، یا قنادی معیلی در لاله زاربودم و یا اگرخونه خانه دکتربرهان ، در خیابان خوشبختی، شمال غربی کاخ مرمر، رفته بودم، مجذوب زیبائی و خوش سلیقه گی شیرینی ترهای خوشمزه قنادی تازه شهر « شاهرضا» در ظرف کریستال بودم، از جمله خاله از شک خارج میشدم و میپرسیدم
« خاله جون چی بگم ؟»
و در پاسخ همیشه این جمله را میشنیدم،
خب کیوان جون از اینجا بگو، از اون جا بگو!
و من برای اینکه آنها را خوشحال کرده باشم، شروع میکردم به حرف زدن و موقعه خداحافظی فرا میرسید.
در بدرقه غالبا این جمله را از تمام میزبانانم می شنیدم « ای وای این که بد شد! کلی هدیه آوردی و دست به هیچ چیز نزدی! ترو خدا نرو، بشین یه چیزی بخور!» منهم، یک نگاه به میز و چای سردشده وشیرینی ها میکردم و میگفتم « نه باید برم» می پرسیدند « تعرف میکنی» میگفتم نه، اما دروغ میگفتم، چون خیلی تعارفیم و در همه جا و با هم کس تعارف داشتم.
امروز، این فرار مارمولک از چنگ مار ها را دیدم و طبق معمول جرقه سبک « گریزنویسی » من روشن شد. ۲۵ سال پیش که برای نخستن بار شروع به نوشتن خاطراتم به انگلیسی کردم، سبک « گریزنویسی » را توضیح دادم تا خواندگان انگلیسی گیج نشوند. اما شما دوستان با این سبک آشنا هستید و غالبا در گفتگوی سوم شخص استفاده میکنید و معنی و مفهوم آن را که « جملات متفرقه » از موضوع است را میدآنید.
فرار مارمولک از چنگ مار ها، مرا بیاد دهها مقاله که نوشتم انداخت که همیشه روحیه قوی را تشویق میکردم. و هرچند که در فرهنگ فاسد زورگویان و حاکمان جبّار« فرار » یک وآژه بد و ننگین و شرم آوراست. اما درطول دو ملیون سال برای انسان وتمام موجودات « یکی ازمهمترین دلایل زنده» ماندن بوده وهست. سهرب سپهری که میگوید « واژه ها را باید شست، واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد » در اینجا یعنی « به نتیجه عمل توجه کنید، مامولک از دست دهها مارخطرناک که قصد جآنش را کردند بسختی و شگفتی، با دودیدن سریع، جا خود را نجات میده
سر چشمه این نیرویامروز، این فرار مارمولک از چنگ مار ها را دیدم و طبق معمول جرقه سبک « گریزنویسی » من روشن شد. ۲۵ سال پیش که برای نخستن بار شروع به نوشتن خاطراتم به انگلیسی کردم، سبک « گریزنویسی » را توضیح دادم تا خواندگان انگلیسی گیج نشوند. اما شما دوستان با این سبک آشنا هستید و غالبا در گفتگوی سوم شخص استفاده میکنید و معنی و مفهوم آن را که « جملات متفرقه » از موضوع است را میدآنید. ذاتی عظیم برای « زنده ماندان » در تمام موجودات، حتی گیآهان، بطور چشمگیری وجود دارد. اما این نیروی پویا و بالنده را در مغزما انسانها میتوان بشدت تضعیف کرد. از تولد، پدر ومادروافراد خانواده، با حمله به شخصَیت کودک ، مانع رشداین نیروی حیاتی میگردند و سپس مدارس و دانشگاهها، بعنوان اهرامهای دستگاه حکومتی جبّار و خون آشام و متحّجر، فاتحه این نیروی نجات بخش انسانی را از بیخ وبن می کنند. قاتل این نیرو در سواران کودکی، هر گونه تهدید و تطمیع و ناسزا فشار علیه کو دکان است؛حرف نزن، مودب باش، بشین نشین، برو بیا، بخواب نخواب، بخورنخور، بکن نکن، و از همه بدتر وکشنده تر تحقیر وتوهین و تهمت زدن و محاکمه کودکان است: لیوان را چرا شکستی؟ تو شکستی؟ تو برداشتی؟ تو خوردی؟ تو کردی؟ تو رفتی؟
چرا نگفتی؟ چرا آمدی؟ چرا نخوابیدی؟ چرا بازی میکنی؟ چرا بلند شدی؟ خفه شو! گم شو! می کشمت! می ز نم از جا بلند نشی! .... بعد ایراد میگیریم که چرا دختر ۱۴ ساله « بله » گفت!
خدا پدر مادر شما و مر رحمت کند، به من هرگز دستور ندادند، هیچ بکن نکن نگفتند و بهمین دلیل همیشه مستقل ونسبتا صحیح تصمیم گرفتم و نوشتم و هرگز ننویس بد میشه نو ضرر میکنی را قبول نداشته وندارم چون ارزش «حرمت نفس» را منافع مادی بالاترمیدانم. با هزاران خطر روبرو شدنم را و سالم بیرون آمدم، به نسبت زیاد مدیون تربیت خانوادگی میدانم و سپس تحقیقات شخصی ,,,
چرا پسر ۱۸ ساله با پای خودش بدنبال مواد مخدر است، چرا دختر ۳۰ ساله هنوز در اینترنت دنبال شوهراست، چرا مرد ۴۰ ساله مثل خر در حل مشگلات مادی خود درگل فرو رفته ؛ ویا آن خلبان جنگنده که باید قویترین روحّیه ها را داشته باشد، و بر روی صندلی نجات که یک میلیون دلار ملت پول نقد داده تا « جان خودش را نجات دهد» ، مثل احمقها وعقب افتاده نشسته و « میخواد برای اولین مرتبه، با بخطر انداختن جان خو و دیگران ، آمازیش کند و فانتوم را جاده و یا صحرا فرود آورد. ووقتی من و تیم بارزسی امنیت پرواز میرویم، جسد سوخته خودش و خلبا ن بدبخت کابین عقب را « بسته شده درصندلی نجات » می یابیم! وقتی تحقیق میکنی، درمی یابی که به « دژبان» پایگاه قدرت دادند که از« خلبان جنگنده » سین جیم کند و حتی او ویا وسائل شخصی از را توقیف کند. وقتی بیشتر تحقیق میکنی می بینی اختلافات شدید خانوادگی ویا مالی داشته؛ یعنی ما میلیونها دلار خرج « آموزش خلبان جنگنده » میکنیم اما ساده ترین امنیت فکری یعنی « یک سرپناه » در شهرهای بزرگ برایش فراهم نمیکنیم. مثلا، صبح روزی در شهریور ۱۳۵۲ بود؛ من و صدها خلبان شکاری، مانند شهدای عالیمقام فریدون فاتحچر، همایون شوقی، فریدون ذولفقا ری ،احمد بصیریان سایرعزیزان در میدان صبحگاه متظر ساعت ۷ بودیم که مراسم صبحگاهی در حضور سرهنگ امیرحسین ربیعی فرمانده پایگاه اجرا شود که ناگهان من صدای تق وتق آفتابه لگن شنیدم. وقتی برگشتم سروان خلبان هدی را دیدم با صورتی اصلاح نکرده و بسیار خسته وآشفته (برادر بزرک خلبان جمال هدی همدور فانتوم من) که ماشین« آریا» خود را پارک کرد . در تمام داخل و سقف ماشین اثاث خانه اشرا جا بود، که هم دردآور بود و هم خنده دار چون « آفتابه ولگن را مخصوصا روی باربند گذاشته بود که با ذات شوخ و نقدگوی او جور بود، گوئی میخواست که پیام دردآورش را همگان بشنوند . با نگرانی جلو رفتم و پرسیدم چه اتفاقی افتاده؟ گفت صاحبخانه بیرونم کرد، واین تمام زندگی من است! این همان ایامی بود که شاه و فرح و خانوادو پهلوی ،از کیسه ملت، میلیارد ها دلار بذروبخشش میکردند مثل « کمک به فرانسه، کمک به کمپانی های آمریکا تا ورشکسته نشوند، کمک به شهر ونیز که در آب غرق نشود، جشن ۲۵۰۰ ساله و جشن تاج گذاری، وساختن ویلاها و کاخها و آوردن مصالح سآختمانی با هواپیماهای غول پیکر نیروی هوائی شاهنشاهی که خلبانان ترابرای تا به « خرکچی » ها تبدیل کردده بود. بله، در تهیان قدیم که من بزرگ شدم، همیشه مصالح سآختمانی را بار الاغ های نجیب ایرانی میکردند و به خآنه ما در میدان توپخانه میاوردند. آنچه برا ی من، کیوان پنج ساله خیلی کنجکاو، جالب بود از « پله ها پائین آمدن » الاغ های نجیب ایرانی با آن بارهای سنگین بود، که با چه دقتی این الاغ های نجیب ایرانی پله به پله، آهسته آهسته سم بر پله های سرسیمانی کوتاه میگذاشته که لیز نخورند و بارشان نریزد و پس از تخلیه با در حیاط منزل، چه چابک و سریع پله ها را بالا میرفتند و از خانه وارد کوچه میشدند « می شاشیدن» ... بله گوئی الاغ های نجیب ایرانی هم از ما یاد گرفته بودند که «کوچه جای شاشیدن است» و هر چه من بر دیوار کوچه مان « کوچه طلوعی » مینوشتم « لعنت بر پدر و مادر کسی که توی این کوچه بشاشد » حالی کسی نبود واز بوی گند باید نفس را حبس میکردم و میدویدم! ازبرکت تبلیغات جشن های شاهنشاهی، سیل سیاحان به ایران در سالهای ۱۳۵۰ سراسرزیر شده بود؛ محله ما در جنوب شرقی میدان توپخانه معروف به « محله عربها » که مرکز مسافرخانه های ارزان قیمت شده بود، پر شد از سیاحان گداگشنه اروپائی که «هی پی » بودند و بدنبال مواد مخدرآمده بودند و مشگلات ما اهالی متدّین تهرانی را بشدت زیاد کرده بودندو مادرم خدابیامرز را که خیلی به « نجسی و پاکی » عقیده داشت را به وسواس وزحمت انداخته بودند تا جائیکه کارگران باید مرتب حیاط و کوچه را میشستند. درتابستان سال ۱۳۹۴، علی اقتصادی، دوست مشترک من و کیوان نجم و خلبان شهید علی افبالی، در تورنتو مرا دید فریاد زد « کیوان » آمد جلو بزور یقه مرا گرفت ماچ و بوسه! من دچار شُک شده بودم،که اولا ،۳۰ سال در خارج یادگرفتم که اگر مردها همدیگر را ببوسند بد است و نشان همجنسگرائیست ثانیا این پیرمردعینکی مو سفید دیگه کیه؟
بسختی توانستم قبول کنم که این همان علی اقتصادی خوش تیپ است. گفت برای دیدن برادرش آمده و در موقع شام در منزل ما تعریف میکرد از خاطرات کودکی که « من هر وقت میامدم خانه شما، چقدر تمیز بود و تمام ملافه ها چقدر سفید بودند، سفیدو ملافه ها را هزگز فراموش نمیکنم» و مجید بهره مند، دوست دوارن کودکی میگفت « چلوکباب هائی که من خانه شما خوردم ،هرگز تا امروز نخوردم! » شایسته و فریده و فرشته برهان میگفتند « خورشت فسنجون خاله تاجی رو هیچ کس نمی توونه درست کنه » در حالیکه «علی آقا» آشیز حرفه رو در خانه داشتند. دائی جواد هم که پروین خانم همسر خوب رشتی یش بهترین میرزآ قاسمی رو درست میکرد همیشه و همه جا میگفت « خورشت آلوی تاج الملوک رو هیشکی نی تونه درست کنه . رنگ و بوی بی نظیر، آلوها همه درسته، به به » من عاشق « لوبیآ پلوئی که مادرن درست میکرد بود. گوشتها درشت درشت، مادرم گوشت ریز و کوچک را نشان فقر و خست میدانست، و در اکثر خورشتها، یک کیلو گوشت ران گوسفند را به چهار قسمت تقسیم میگرد و در هر بشقاب خورشت یک تکه گوشت بود و خورشت قرمه سبزی بدون لوبیآ،یا خورشت بادمجان درسته و غیره. برنج رشتی و آبکش شده با زعفران فراوان؛ از همین برنج برای لوبیا پلو استفاده میکرد​
به این تریتب که پس از جا افتادن لوبیا ها با گوشت و رب گوجه فرنگی، ابتدا در دیس بزرگ یک لایه برنج میریخت سپس یک لایه و ادامه میداد وبا خورشت
فراوان در بالای دیس بطوریکه لایه های سفید برنج مشخص بود. اما تمام مردم تهران که در ایام عاشورآ و سایر مواقع از نذری های بسیار بزرگ مادر که حتی پس از پذیرائی از دسته های سینه زنی زیاد میامد و بین مردم پخش میشد، عاشق خورشت قیمه، حلوآ، شله زرد و مخصوصا آش شله قلمکار مادرم بودند؛ که حقیقا در سالهای جنگ و کمبود مواد غذائی آنطور که مادرم ایمان داشت « معجزه امام حسین بود که در این شرایط سخت قحطی همه چیز جور شد، خب آخه مال امام حسین خودش هم جور کرد، گوشت از کرج، حبوبات از قزوین، برنج از رشت و چندین گونی سبزی تازه از ورامین و دهها داوطلب کمک تمیز کردن، آره دخترهای منظر خیلی زحمت کشیدن؛ عباس آقا سریدار عجب اجاق هائی برپاکرد؛ خانم قرایی چقدر با حوصله دو گونی پیاز رو خلال کرد با دست، همه یک انداز و چقدر خوب پیاز سرخه کرده رنگ قهوئی روشن برداشت؛ افسرخانم که اون دیگ های ده منی رو شست و به هیچ کس اجازه نداد کمکش کند « نه نه خودم مال امام حسینه، برین کنار برین کنار»؛ مصطفی جان که از صبح یک پاش کرجه په پاش قزوین. اجر همگی با امام حسین !»
مادرم در شب عاشورا فوت کرد، افسر خانم هم همینطور
همه گفتند « خوب عمر کردند و خیلی راحت رفتند ... »
سرگرد نورحقیقی
تورنتو
 ۱۳۹۵ جمعه پنجم آذر

><<<<<<<<<<<<<<

فصل دوّم

کیوان دانشجوی خلبانی

>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>

بخش اول

دانشکده خلبانی ریسالپورجت ت  ۳۷ پاکستان

>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>

 بخش دوم

پایگاه هوائی مسرور جت ت  ۳۳ کراچی پاکستان

>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>

بخش سوم

گردان اف ۸۶ پیشاورپاکستان

>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>

بخش چهارم

گردانهای اف ۸۶ و اف ۵ پایگاه وحدتی دزفول ایران







<<<<<<<<<<<<<<<>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>


بخش پنجم
گردان ۴۲ شکاری اف ۵  پایگاه وحدتی
>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>



>>>>>>>>>>>>>>>>>
بابا بزرگ خلبان! این عینک سرگرد نورحقیقی رو تو دزدیدی؟

امروز صبح ، ۱۵ مرداد ۱۳۹۵ بود. دیشب ساعت ۲ از سفر خوب و پرخاطره روز گذشته رسیدم خونه و خوابیدم که شنیدم در میزنند. رفتم دیدم سریدار و متخصص آتش نشانی آمده اند که سیستم را آزمایش کنند، که کردند و رفتند. در ضمن همین چند دقیقه که منتظر بودم، چشمم افتاد به تابلوهای به حلق آویخته بر تخت دیوار، که مثل جغدی شوم، اگر صدتاسنگ پرت کنی از جا تکان نمیخورند. که یکمرتبه گوئی سوار ماشین زمان شدم رفتم به سآل ۱۳۵۱ و ۵۲ در دزفول و تهران زمان شاه!
از این تابلوهای ملال آور, دو تا مربوط به خلبانیست، اولی در قاب فارغ التحصیلی ازگردان ت ۳۳ پایگاه مسرور، کراچی پاکستان آست، و دومی یک پلاک چوبی که نوشته:
نیروی هوائی شاهنشاهی ایران
پایگاه یکم شکاری تاکتیکی
مهرآباد
ستوانیکم نورحقیقی ک
با موفقیت دوره آموزشی عملیاتی اف ۴ را تکمیل کرد با عنوان
خلبان فرمانده
این پلاک چوبی رابهمراه مدرک فارغ التحصیلی فانتوم و یک ماکت کوچک فانتوم را کارخانه سازنده داده بود . در تاریخ ۲۱ آذر ۱۳۵۲، مرحوم سرهنگ امیر حسین ربیعی، فرمانده پایگاه در جشن باشگاه افسران شخصا به من و شادروانان: فریدون فاتحچهر، همایون شوقی، احمد بصیریان، مهدی طیبی چند خلبان دیگر از جمله شهرام رستمی، ابولفضل وهوشیارداد.
من مدارک را در داخل ماشین آریای خود گذاشتم.اما در پایگاه یکم یه نامرد همه را دزدید و این پلاک چوبی هم شانسی افتاده بود زیر صندلی!
دزدی در پایگاهها شایع بود و از من خیلی چیز ها دزدیدند که متاسفم از گفتنش، بعضی از دزدها،همین خلبانهای همکارخودم بودند.
مثلا، در سال ۱۳۵۱ که در گردان ۴۲ شکاری اف ۵ در پایگاه وحدتی خدمت میکردم. یک روز طبق معمول، عینک خلبانی که نیروی هوائی داده بود را، در باشگاه گردان روی میز گذاشتم ورفتم دستشوئی. چند خلبان، از جمله همدورهای من در باشگاه بودند و دیدند. در فاصله دو سه دقیقه برگشتم، عینک را دزدیدند! فقط یکبار پرسیدم « عینک منوکی برداشت؟ » ..... سایرین « سرخ شدن» اما جواب ندادند. عینک رفت که رفت.
نام خلبانهای حاضر در باشگاه خوب به یادمه و میتونم حدس بزنم چه کسانی در این کار زشت شرکت داشتند. اما نمی نویسم به دلایل زیاد مثلا بعدازجنگ خلبانان این گردان جانفشانهاکردند. اما خاطره را مینویسم، چون عمل دزدی، بغیر از جرم بودنش و ضرز وارد کردن؛ بزرگترین صدمه را به « حس اعتماد بنفس، حرمت نفس و حس اعتماد به دیگران » فرد مال باخته میزند. در اسلام مجازات دزد قطع دست است. که خیلی وحشیانه بنظر میرسد. اما وقتی میشنوم که در بعضی از کشورهای عربی مغازهها در باز است و صاحب مغازه در مسجد و هیچکس جرات دزدی ندارد و آنرا مقایسه میکنم با کانادا آمریکا که تریلیون تریلیون دلار هر سال ضررهای مربوط بدزدی است، و مردم غالبا ترسو، بی اعتماد، مشکوک، مذنون، مضطرب، افسرده و وسواسی هستند می بینم « خدا وکیلی » قطع دست یک آدم دزد حقیقتا خیلی بهتر از این همه صدمات بزرگ اجتماعیست. البته ، حاضر به قبول اجرای آن نیستم چون قانون عصر حجر است
یک میگ فلزی عالی ساخت پاکستان داشتم، نصب کرده بودم محکم پشت شیشه عقب آریا. علی عظیمی یکی دو بار گفت « کیوان این میگ رو ور دار، میدزدند. بهت گفتما !» بیست و دوسه ساله بودم، گوش نکردم؛ دزدیدند و علی عظیمی خندید و گفت « بهت گفتم» ؛ ساعت خلبانی که نیروی هوائی داده بود، تو داشبرد آریا بود بهمراه چند چیز دیگر دزدیده شد. حالا بعضی ها ممکن است بگن « بابا شوخی کردن»
والاّ تمام این اشیا قیمتی و خطره انگیز بود و از نظر حقوقی صد در صد « دزدی » محسوب میشه! و اگر انقدر برای من ارزش داشته که پس از ۴۴ سال یادم باشه و ناراحتم کنه؛ پس «شوخی» که باعث نشاط میشه نبود. اما اگر از بدجبسی بود و حسودی پدرسوختگی، که خیلی از خلبانها داشتند؛ حال من مینویسم که طرف نوه ش بره به پرسه « بابا بزرگ خلبان، این عینگ سرگرد نورحقیقی رو تو دزدیدی؟ »
خیلی وقته که خونه رو نقاشی نکردم. برای نقاشی، اول هرچی آشغال به در و دیوار کوبیدم باید بکنم. سپس، سوراخها را یکی یکی « درمان » کنم و خوب سمباده بزنم که اثرش پاک شه! بعد هم هی قلم مو رو بالا و پائین بکشم، یک دست و دو دست و سه دست رنگ کنم، تا هزار و یک انکل که به تک تک سلولهای مغزم چسبیده پاک شه و یه آینه بچسبونم به این « دیوار » لامصب که شاید انعکاس باغچه سبز همسایه رنگی حیات بخش ه انرژی زا برام بیآره....
..........................
درعکس زیر مرا در شیراز خوب ۱۳۵۴ می بینید و فانتوم ( اف ۴دی)
پس از ورود به این پایگاه مجددا یک سری کامل لباس پرواز و جی سوت و پوتینهای خوب آمریکائی وعینک دادند که عینک بسرقت رفته به این شکل بود و من دوست نداشتم و اکثر عینکهای من در نیروی هوائی « ری بن » بود و الان سالهاست که فقط «سرنگتی » ساخت ایتالیا مصرف میکنم. خوشبختانه، مراقبت از سلامت چشمها را از کودکی یادگرفتم و استفاده منظم از «عینک خوب » راز سلامتی چشمهای من است.

>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>


>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>
بخش ششم
گردان ۱۱ شکاری فانتوم تهران و اخبار مربوط به کودتای نیروی هوائی توسط سرهنگ ربیعی
کودتای نوژه
دکتر محّمدعلی برهان

نیروی هوائی کودتا میکند و رژیم سلطنت سرنگون میشود وربیعی اولین رئیس جمهور ایران میشود
سرگرد خلبان کیوان نورحقیقی متخصّص کشف توطئه های سیاسی در دادگاههای کانآدا



نام این پزشک حاذق، استاد دانشکاهها در ایران و فرانسه، پزشک مخصوص پادشاه مراکش ملک حسن و دوست صمیمی رئیس کمهور فرانسه، میتران دکتر دکتر محّمدعلی برهان، از شاهزادگان قاجار است



ادامه دارد

بلاخره خاله ملک تاج را هرطور بود به سختی راضی کردن که بله را بگوید، و داماد خوشحال ما یک پزشک جوان بود که بعدها شد استاد دانشگاه، در ایران و فرانسه، پزشک حاذق مخصوص پادشاه مراکش ملک حسن و دوست صمیمی رئیس کمهور فرانسه، میتران،

دکتر محّمدعلی برهان، که از شاهزادگان قاجار بود.

فرزندان و دامادها .....ادامه دارد.

مسائل سیاسی و مشگلات با رضا شاه ....ادامه دارد...

۳۰ تیر و حضور من وفرزندان و داماد دکتر محّمدعلی برهان در میدان توپخانه وشاهد قتل وعام و مناظر خیابانهای تهران .ادامه دارد..

۲۸ مرداد و حضور من وفرزندان و داماد در میدان توپخانه وشاهد قتل وعام و مناظر خیابانهای تهران .ادامه دارد..

دکتر محّمدعلی برهان و بحثها و صحبتها در منزل ما..ادامه دارد....

سخنرانی شاه در سال ۱۳۵۱ (1973) و تهدید شرکتهای نفتی امریکا که در سال ۱۳۵۷ قرار دادها تماما باطل میشود


CIA- Richard Helms' Conspiracy Against Shah





.... تصویب طرح کودتا علیه شاه توسط ریچارد هلم، در زمان نیکسون


تابستان گرم ۱۳۵۲ و ماجرای کودتای نیروی هوائی

آقا کیوان، شما سرهنگ ربیعی رو میشناسی؟ این سرهنگه کیه؟ چکارست؟........

....... 

>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>

بخش 

گردن ۷۲ شکاری فانتوم شیراز و اعتراض به فساد  فرماندهان


>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>

بخش 

گردن ۷۲ ترابری سی ۱۳۰ شیراز و شکاتی از فرماندهان فاسد نیروه هوائی به شاه و استعفا



>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>
بخش 

فرمان شاه  و پرواز در هوانیروز وآغاز انقلاب ۱۳۵۷

>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>

بخش

شصد روز پرواز در انقلاب  اشتباهات بزرگ شاه و خیانتهای بزرگ بختیار و فرماندهان نیروی هوائی



>>>>>>>>>>>>

فصل سوم

اعدامها ی انقلاب ۱۳۵۷ و بازگشت به نیروی هوائی

>>>>>>>>>>>>>>

بخش اول

سال شمار وقایع کلیدی و اثبات توطئه های آمریکا و انگلیس توسط بختیار جاسوس تجزیه طلب و نصیرخانی خائن
>>>>
 
>>>> 

بخش دوم
طرح توطئه ای شکت خورده سازمان نقاب آمریکائی بغلط معروف به کودتای نوژه
و دستگیری واعدام خلبانان خائن نیروی هوائی

 سرگرد خلبان شکاری کیوان نورحقیقی
بلند آسمان جایگاه  من است
که اسلام و ایران نماز من است
نه شاه و نه شیخ را سزد خدمتی
 که سالار ایران بود شیر ملتی
نویسنده  مفسر وحقوقدان

سرگرد خلبان خائن فرهاد نصیرخانی
 ما خلبانان نیروی هوائی شاهنشاهی
مشتی جنایتکاریم و گانگستر حرفه ای
شرم وننگ وشرف حالیمون نیست به خدا
چون یک رگ غیرت نداریم  به خدا
سرگرد و سرهنگ و تیمسار همه از یک قماشیم
کودتاچی کس کش و چاقوکش های دآعش شیم
قاچاقچی و قماربازیم و هواپیما روبا
زناکار وبچه بازیم وسراپا همه ریا
محاکمه سرگرد خلبان خائن فرهاد نصیرخانیو دستگیری واعدام خلبانان خائن نیروی هوائی
>>>>>>
بخش سوم
حمله ناجوانمردانه عراق و اشغال سرزمین های مقدس ایران و آ غاز جنگ هشت ساله با ابر جناتیکاران
>>>>>>>>>>>>>>>
بخش چهارم
>>>>>>>>>>
بخش پنجم
محاکمه برضد من در دادگاه انقلاب و تبرئه از کلیه اتهامات
>>>>>>>>>>>>>

بخش
 ششم
 شرکت در جنگ بدون حقوق، مشگلات مالی و فقر، ممانعت باجگیرهای از امرار معاش
شرافتمندانه در وطنم
>>>>>>>>>>>>>>>>
بخش هفتم
 مشگلات شدید مالی وخانوادگی
>>>>>>>>>>>>>>>>>
بخش هشتم
دستگیری  ۱۲ باجگیر شرکت  واحد که لباس بسیجی بتن داشتند توسط سرگرد نورحقیقی و تحویل ایشان به دادسرای ناحیه ۲تهران
بخش نهم 
ترجمه کتاب رزم هوائی و پایان جنگ و  مشگل تصمیم ترک وطن

<<<<<<<<><>>>>>>>>
فصل چهارم
ایران من ایران من ای عشق جاویدان من
بخش اول
 خداحافظ مادر

>>>>>>>>>>>>>>

 بخش دوم
بیماری و فلج عصبی در آلمان و بستری شدن در بیمارستان
****
فصل پنجم
کانادا سرزمین کثیف ترین جنایتکاران جهان

Major Nourhaghighi vs. Crown's Conspiracy; Banks; and  Queen Corruption in Canada

بخش اول
خرید آپارتمان در تورنتو و کلاهبرداری توسط وکلا و قضات و حتی  وکلای خودم
>>>>>>>>
PART I
Conspiracy and Frauds at 456 College Street TorontoIntentional Water Damage To Major's Home Since 1990
Property Manager and Borad continuouysly Harassing Major by Toronto Police in Since 1991
Legal Nightmare has Gripped the Condominium Property
Slander against Major Nourhaghighi by corrupt Globe and Mail

>>>>>>>>>
PART II
Educational Rights is NOT right in Canada under Corrupt Queen Ruling 
Education is a fundamental human right and essential for the exercise of all other human rights. It promotes individual freedom and empowerment and yields important development benefits. Yet millions of children and adults remain deprived of educational opportunities, many as a result of poverty.


Obstructing Major Nourhaghighi Educational Rights in all schools and universities in Ontario by corrupt Governments of Canada and Ontario, even they did not allow him to attend English Learning Basic Schools in Toronto; as the result Major Nourhaghighi, powered by Iranian Nationality and Islam ,did self study in many subjects and was very successful in science of Law and Computer:
Autodidact of Law equivalent to Post Doctor of Juridical Science; Sell taught of Computer Science Expert in arresting Hackers hired by the Canadian Government

 بخش دوم
تحصیلات حق است نه در کانادا مستعمره
تحصیلات حق است نه در کانادا مستعمره؛ هرکس با ملکه فاسد مثل سرگرد نورحقیقی مبارزه کند، تمام حقوق شناخته شده در قانون بشر را از دست میدهد. دولت 
فاسد ملکه تمام حقوق سرگرد نورحقیقی را از او گرت مثل حق امرار معاش و داشتن کار، حق معاشرت به منظور ازدواج وتشکیل خانواده، حق داشتن وکیل  در محاکمات، حق ارتباط با خانواده و فامیل و دوستان خود، حق مکالمه تلفنی و مکاتبه ، حق مالکیّت ملک و خودرو، حق آزادی بیان، حق سلامتی و ورزش، حق داشتن محیط سالم وبهداشتی در خانه خود، حق دسترسی به دستگاه  شهربانی ودادگستری، حق شکایت از جرمهای سنگین علیه او و محاکمه جنایتکاران حق تحصیل علم و رشد در اجتماع و دهها مورد دیگر
آغاز تحصیلات آزاد در حقوقو تحصیلات آزاد در کامپیوتر و برپائی اولین سایت ایرانیان

<<<<<<<<
بخش سوم
دستگیری خلبانان فاسد کانادائی و گزارش به مقامات فاسد کانادائی
>>>>>>>>>>>
بخش چهارم
آغاز محاکمات حقوقی بر ضد وکلا وقضات خلبانانو پزشکان و بانگها و شرکتهای  بیمه در دادگاههای کانادائی
>>>>>>>>>>>
بخش پنجم
آغاز پرونده سازی توسط وکلا و پلیس علیه من و شروع محاکمات  بیست ساله بر علیه من
>>>>>>>>>
بخش ششم
آغاز هک کردن و سرقت حسابهای بانکی، بیمه، شهرداری، ساختمانی واداری من توسط دولت کاناد ودستگیری هکرهای فاسد
>>>>>>
بخش هفتم
آغازتعقیب من و مکاتبات و مکالماتم توسط پلیس و سازمان جاسوسی
<<<<<<<<<<
بخش هشتم
دستگیری وسیع وکلا و پاسبانها و قضات قاچاقچی  تورنتو توسط من و محاکمه ایشان در دادگاه فدرال
<<<<<<<
بخش نهم
اقدام به شکنجه و قتل علیه من توسط دولت کانادا و تقاضای پناهندگی بعنوان شهروند کادانا از کشور سوئیس وشکایت از نقض حقوق بشر در کانادا به سازمان ملل
>>>>>>
بخش دهم
ممانعت دولت کانادا در یافتن کار، تحصیل، سفر به خارج از تورنتو، دسترسی به خدمات درمانی و بهداشت، فعالیتهای ورزش و سیاسی و اجتماعی
>>>>>>>>
بخش یازدهم
ممانعت و دخالت وکلا و قضات ودولت کانادا در آزادی بیان و آزادی های فردی و اجتماعی
>>>>>>>
بخش دوازدهم
محاکمات فرضی بر ضد خائنین به کشور عزیزمام ایران بر علیه فرهاد نصیرخانی خائن و بی فرهنگ هولاکوئی و سایرین
>>>>>>>>>>>>>>
بخش سینزدهم
توطئه های انگلیس و تقلبات پلیس و دولت و دادگستری کانادا در تمام مراحل دادرسی،  از قبل از صدور برگ احضاریه تا پایان مرحله فرجام در دادگاه عالی کانادا
>>>>>>>>>
بخش چهاردهم
صورت اسامی و کاسب های فاسد ایرانی شهر کثیف تورنتو که بجرم جاسوسی و خرابکاری  تعدادی ازاین جماعت بی شرف  را در دادگاههای کانادا تعقیب کردم
<<<<<<<<<
بخش پازدیم
بیست و دو سال دنیای مجازی و توطئه های ایرانیان درسایتهای من
>>>>>>>>
بخش پانزدهم
شیوه کار مأمورین اطلاعاتی کانادا و دستگیری صدها جاسوس و خبر و خرابکار دولت کثیف انگلیس

PART 1
تعریف جاسوس و اقسام آن مانند دولتی، نوکری،شاکی ساز،سند ساز ، مخبر، خرابکار، رهگیر، هکر و غیره

PART 2


PART 3
شیوه کار مأمورین اطلاعاتی کانادا در معابر عمومی


PART 4
دستگیری و محاکمه جاسوسان و اساتید دزد دانشگاه فاسد تورنتو


Doris Olivia U of T Informer s Major Nourhaghighi
انگلیسها در کانادا از دختران جوان زیادی برای جاسوسی از من استفاده کرده اند؛ مجردی هم فوائدی دارد:)  مثل این جاسوس . دانشگاه تورنتو مثل این دوریس جاسوس زیبای دانشگاه تورنتو ماموریت جاسوسها با هم دیگر فرق دارد، دوریس ماموریت داشت در سال ۱۳۷۰ بعنوان دوست بمن نزدیک بشه وحال بده تا به دوستان فیسبوک راه پیدا کنه و سپس با شکایت محرمانه بدولت اجازه تعقیب مکالمات بده. دوریس بخاطر این خدمت، ازشغل پائین کا رگری به معلم تمام وقت ارتقاء یافت. نام ددوریس بعنوان متهم در پرونده ثبت است، برای اطلاعات بیشتر ویدیو زیر را که مربوط به توطئه سرقت وسائل من است را مشاهده کنید

PART 4
جاسوسان و اساتید دزد دانشگاه فاسد رایسون

PART 5
بانکهای جاسوس و کارمندان

PART 6
همسایگان جاسوس وخدمه آپارتمان سرگرد نورحقیقی
**********
بخش شانزدهم
بانکهای فاسد کانادا و دزدی اطلاعات شخصی وگزارش موجودی حسابها به قضات برای گرفتن حکم دلخواه
***********

بخش هفدهم
دولت کانادا مانع هرگونه اشتغال شد و درآمد سرگرد نورحقیقی رسیر به کمتر از چهار هزار دلار در سال « ارقام دقیق  گزارش درآمد سالیانه »

1717171717171717
بخش هفدهم
دولت کانادا مانع هرگونه اشتغال شد و درآمد سرگرد نورحقیقی رسیر به کمتر از چهار هزار دلار در سال « ارقام دقیق  گزارش درآمد سالیانه »

181818181818
بخش هجده 
PART 18

191919191919
PART 19
بخش نوزده

2020202020220202
بخش بیست
PART 20
بخش بیست
2121212121212121
PART 21
خاطرات سرگرد خلبان کیوان نورحقیقی
بخش بیست یکم
Canada is No. 1 in the World in Criminal Science of SABOTAGE
We all know that Sabotage is a crime it is call Mischief or other terms; how ever what I am trying to prove here by evidence is that Canadian Government in a systematic study of different Sciences trying to discover a new way to commit crimes of Sabotages that no one ca arrest the agents of the Crown.
   همه ما می دانیم که خرابکاری یک جرم بزرگ است که ممکن اگر شدید باشد عمل تروریستی نام گیرد. اما دراینجا من  با شواهد ثابت میکنم که دولت کانادا در یک مطالعه وسیع سیستماتیک درعلوم مختلف در تلاش برای کشف  راههای جدید ارتکاب جرم است که هیچ کس نتواند حدس بزند خرابکار چه بود و چه شد که مأمورین فاسد انگلیسی در سرآس جهان دستگیر نشوند

Major Nourhaghighi vs. Theft of Personal Information by Galen Weston & President’s Choice Financial Master Card

ملکه فاسد انگلیس در کانادا و قضات و پلیس جانیش





 چک نویس


در پاسخ مصاحبه و دستوررضاشه برای دانشگاه تهران

FaceBook July 26, 2016
آقا گل کاشتن، ایران نمیآئی؟
خاطرات سرگرد خلبان کیوان نورحقیقی
خیر آقا رضا شاه اشتباه کرد! چون همین دانشگاه تهران شد مرکز تجمّع یک مشت ضد ایران و ضد اسلام مارکسیسم ومائوئیسم و لنینیسم واستالینیسم وانواع اساتید ودانشجویان پفیوز و دیوس و چریکهای جنایتکار دشمن پهلوی و بعد ها سبزهای مزدورآمریکائی و موسویها, بکررات توطئه واعتصاب وشورش کردند و یک گله دکتر دزد به بیمارستانها ریخت که هزاربار بدتراز زالوهای حرامزاده خون این مردم را مکیدن و چپ و راست کشتند و هرگز محاکمه نشدند!
می پرسید کدام پهلوی؟
آقا...همان پهلوی که دانشگاهها ساخت و بی شهریه، بچه گداهاودهاتی ها ر « دانشجو» لقب داد و خروار خروار مدرک مفت و مجانی دکتر و مهندس و متخصص داد! ما، نمک خوردن نمکدان را شکستن را، به حدی در طول تاریخ تکرار کرده و میکنیم که آن پشت کوهی بیسواد همین الان گفت : " آی چشات درآد، نمک خوردی ونمکدان را شکستی؟ »
همین رضاشاه نود سال پیش میخواست جمهوری بر پا کنه. از میان همین روحانیون وحشی ایرانی، چندتا فهمیده پیدا شدند و گفتند " نه آقا! برو شاه شو " !
آخوند از نزدیک باتمام اقشارمردم تماس داره ونظر او درباره مردم از هردکتر جامعه شناس پفیوزی درست تره.
کباب وکله پاچه خیلی خاصیت داره برای ورزشکار، اما به نوزاد بدی فورا میمیره!
دانشگاه قرن بیستم اروپا به روشنفکران فندلاندی و سوئدی ختم شد که امروز جنایتکارترین قاتلها را فقط ده تا بیست سال آزادیهایشان را محدود میکند.
دانشگاه قرن بیستم ایران به همی ختم شد که میبیند یک کشور باهزار ویک مشگل ابتدائی پیش پا افتاده از آب و نان وبرق گرفته تا مسکن و ترافیک ومواد مخدر و شهریه مدرسه روز وشب روبروست..
تعداد ایرانیانی که در تصادفات اتومبیل کشته و مجروح شده اند که آدمکشیهای اسکندر و عمر وچنگیز خون آشام بیشتر است.
ما ایرانیان عادت بشنیدن جواب منطقی منفی در رد تقاضاهایمان نداریم، پا فشاری میکنیم و خصومت، شانسی یا خوب در میاد یا بد.
کجاست نتیجه ده هاهزار تحقیقات دکترای جامعه شناسی در تغییردادن یک جامعه وحشی عقب ماننده که به زور کتک و جریمه و زندان و« شلاق» نیاز نباشد. امروز با وجود هزاران دانشگاه و مدرسه عالی رشته های متعدد دکترا ملت ایران را شلاق میزنند و طناب دار برگردن میاندازند « حس » ننگ و شرم و تحقیر شدن نداریم.
شاید طرف باید میگفت « هنوز تا ۱۰۰ سال دیگر دانشگاه برای این دزدهای با چراغ زود است! بالاترین ننگ « مدرک دانشگاه تهران و تبریز و مشهد » است؛ دانشگاهی که صدها میلیارد ددلار ثروت آین ملت فقیر را گرفت و خائن و روشنفکر پفیوز و احمق بی تربیت تحویل ملت داد حمال لقب دکترند و که نود صدشان در خارج اند مثل « فرهنگ هولاکوئی، اسماعیل خوئی، رضا براهنی.
ساختن این برنامه ها توسط آخوندهای وحشی، نمک روی زخم پاشیدن است.
در اوائل سال پیروزی انقلاب، روزی برطبق معمول به شهر ری رفتم برای زیارت. دیدم، که دربهای مقبرهر ضاشاه که همیشه بیدلیل بروی مردم بسته بود بازاست گله گله مردم وارد میشوند. منهم وارد شدم و با وجود آنهمه جمعیت سکوت عجیبی حاکم بود و مردم از بالای یک راهره رو گرد نگاه میکردند به مقبره که در حدود هفت متر پائین تر قرار داشت. دیوار راهرو هم گنبد ختم میشد. برای من طبیعی بود که خودم را گیج و ویج و متاثر وآشفته حال و خارج از باغ بینم غرق در" ۳۰ سال " زندگی پرفرازونشیب خود به کررات ۳۰ تیرها، ۲۸ مردادها ۱۵ خرداد ها و حالا هم ۲۲ بهمن و اعدامها و شورشها قتل وعام در خیابانها دیده بودم .
آاما، فشار مردم و تنه زدن بحدی زیاد بود که مجبورم کرد برگردم به حال و متوجه صدای چکه چک شبیه به قطرات آب شوم. با خودم گفتم " منکه می آمدم هوا صاف بود" مثل هالو ها سقف را نگاه کردم که محل نشت آب را پیدا کنم، که ناگهان زنی مر هل داد کناروتف را محکم پرت کرد بقبر رضا شاه و فحش داد و رفت! من تازه متوجه سایرین شدم که از دورتادور نرده هی سر پائین میکردند و تف میانداختن و نفرین . با تردید به پائین نگاه کردم، دیدم کفه مقبره تبدیل به حوض تف شده است! منکه یکعمرعاشق مردم بودم، یکباره احساس کردم « این مردم را نمشناسم» که نه من از ایشانم، نه ایشان ازمن. زمانیکه، جنازه دوست و همکارم سرتیپ زرهی نعمت الله معتمدی را پس از تیرباران شدن ، بطور خودجوش و داوطلبانه ، تحویل کرفتم و در بهشت زهرا به خاک سپردم. ناگهان، در حدود ۲۰ تا ۳۰ زن چادر بسر را دیدم که حمله کردند به یک خانواده که سرقبری عزاداری میکردند و با رکیک ترین فحش و لنگه کفش و چوب آنها را زدند.
قبر و قبرستان محترم است در تمام دایان و باورها درسراسرجهان ایمن ترین مکان محسوب میشود. پنچ سال داشتم که پدرم مرد. مادرم او را در « قبرستان قدیم قم» که محل دفن خانوادگی هر دو بود، دفن کرد. تا ۳۰ سالگی، بمراتب بیش ازهرکس دیگر پا بقبرستان گذاشتم. اکثرا با مادر، گاهی خانوادگی و زمانی که خلبان شدم به تنهائی؛ چون قم سرراه خوزستان و فارس بود که خدمت میکردم. هرگز، هرگز هیچ گونه مخاطره ئی احساس نکردم. ننگ برجمهوری اسلامی که امنیّت مردگان را هم محترم نشمرد، و وحشیگریهای انسانهای بدوی دوباره در ایران جاری کرد . حمله به قبرستانهاها، شکافتن قبرها را وسرقت اشیاء گرانبهائی که با مردگان دفن میشد و حمله به خانواده های عزادار . تا سال ۱۳۶۸که ایران بودم، فقط یکبار به خدمت پدرم در قبرستان قدیم قم رفتم، آنهم برای کسب اجازه و جلای وطن. وطنی که همیشه اشک و افسوس و افسردگی شدید را چاشنی عشقها و محبتهایش میکرد و میکند.
چند روز پیش، در تورنتو؛ دوستی از ایران آمده بود و بوی وطن میداد
خیلی تعریف میکرد و خوب میگفت و گله میکرد که بابا سی ساله ایران نرفتی، برو خیلی خوب شده « گل کاشتن !»
یک نگاه عاقل در سفی بهش کردم و پرسیدم « گل کاشتن !»
منظورم را نفهمید با هیجان گفت " آره خیلی گل کاشتن "
پرسیدم " تو فکر میکنی من و میلیون ها ایرانی وطن نمون ترک کردیم چون گل نداشت. چون امنیّت نداشتیم!
گفت: بابا تو که کسی کاری نداره؛ اصلآ تو فرودگاه پاسپورترو هم نگاه نمیکنند!
گفتم: امنیت و آبرو مثل هم میمونه. همونطوریکه آبروی ریخته رو نمیشه جمع اش کرد؛ امنیت اجتماعی رو هم که ازبین رفت یا تضعیف شد نمیشه حداقل تا یک نسل بازگردند. مخصوصا در ایران که دهها عامل مهم همیشه امنیت اجتماعی رو بخطر انداختند و میاندازند... وقتی بیخردیهای دستگاه قضائی، کینه توزیهای احزاب و مخالفین، سودجوئی تجّارومحتکرین، بی لیاقتی پلیس و ژاندامری و سهل انگاری خود مردم در دفاع ازامنیت اجتماعی وجود داشته و دارد، امنیت اجتماعی پدید نخواهد آمد.
سپس پرسیدم:آقا گل کاشتن، ایران نمیآئی؟
اما، فشار مردم و تنه زدن بحدی زیاد بود که مجبورم کرد برگردم به حال و متوجه صدای چکه چک شبیه به قطرات آب شوم. با خودم گفتم " منکه می آمدم هوا صاف بود" مثل هالو ها سقف را نگاه کردم که محل نشت آب را پیدا کنم، که ناگهان زنی مر هل داد کناروتف را محکم پرت کرد بقبر رضا شاه و فحش داد و رفت! من تازه متوجه سایرین شدم که از دورتادور نرده هی سر پائین میکردند و تف میانداختن و نفرین . با تردید به پائین نگاه کردم، دیدم کفه مقبره تبدیل به حوض تف شده است! منکه یکعمرعاشق مردم بودم، یکباره احساس کردم « این مردم را نمشناسم» که نه من از ایشانم، نه ایشان ازمن. زمانیکه، جنازه دوست و همکارم سرتیپ زرهی نعمت الله معتمدی را پس از تیرباران شدن ، بطور خودجوش و داوطلبانه ، تحویل کرفتم و در بهشت زهرا به خاک سپردم. ناگهان، در حدود ۲۰ تا ۳۰ زن چادر بسر را دیدم که حمله کردند به یک خانواده که سرقبری عزاداری میکردند و با رکیک ترین فحش و لنگه کفش و چوب آنها را زدند.
قبر و قبرستان محترم است در تمام دایان و باورها درسراسرجهان ایمن ترین مکان محسوب میشود. پنچ سال داشتم که پدرم مرد. مادرم او را در « قبرستان قدیم قم» که محل دفن خانوادگی هر دو بود، دفن کرد. تا ۳۰ سالگی، بمراتب بیش ازهرکس دیگر پا بقبرستان گذاشتم. اکثرا با مادر، گاهی خانوادگی و زمانی که خلبان شدم به تنهائی؛ چون قم سرراه خوزستان و فارس بود که خدمت میکردم. هرگز، هرگز هیچ گونه مخاطره ئی احساس نکردم. ننگ برجمهوری اسلامی که امنیّت مردگان را هم محترم نشمرد، و وحشیگریهای انسانهای بدوی دوباره در ایران جاری کرد . حمله به قبرستانهاها، شکافتن قبرها را وسرقت اشیاء گرانبهائی که با مردگان دفن میشد و حمله به خانواده های عزادار . تا سال ۱۳۶۸که ایران بودم، فقط یکبار به خدمت پدرم در قبرستان قدیم قم رفتم، آنهم برای کسب اجازه و جلای وطن. وطنی که همیشه اشک و افسوس و افسردگی شدید را چاشنی عشقها و محبتهایش میکرد و میکند.
چند روز پیش، در تورنتو؛ دوستی از ایران آمده بود و بوی وطن میداد
خیلی تعریف میکرد و خوب میگفت و گله میکرد که بابا سی ساله ایران نرفتی، برو خیلی خوب شده « گل کاشتن !»
یک نگاه عاقل در سفی بهش کردم و پرسیدم « گل کاشتن !»
منظورم را نفهمید با هیجان گفت " آره خیلی گل کاشتن "
پرسیدم " تو فکر میکنی من و میلیون ها ایرانی وطن نمون ترک کردیم چون گل نداشت. چون امنیّت نداشتیم!
گفت: بابا تو که کسی کاری نداره؛ اصلآ تو فرودگاه پاسپورترو هم نگاه نمیکنند!
گفتم: امنیت و آبرو مثل هم میمونه. همونطوریکه آبروی ریخته رو نمیشه جمع اش کرد؛ امنیت اجتماعی رو هم که ازبین رفت یا تضعیف شد نمیشه حداقل تا یک نسل بازگردند. مخصوصا در ایران که دهها عامل مهم همیشه امنیت اجتماعی رو بخطر انداختند و میاندازند... وقتی بیخردیهای دستگاه قضائی، کینه توزیهای احزاب و مخالفین، سودجوئی تجّارومحتکرین، بی لیاقتی پلیس و ژاندامری و سهل انگاری خود مردم در دفاع ازامنیت اجتماعی وجود داشته و دارد، امنیت اجتماعی پدید نخواهد آمد.
سپس پرسیدم:
دقت کردی درهرشهری درکانادا راه میری، پرندگان وحشی تا چه حد بهت نزدیک میشن، یا گربه ها وسط پیاده رو دراز کشیدن وا پای عابرین از کنار سرشان عبور میکنه تکان نمیخورن، ویا نیمه های شب دختری تنها و نیمه لخت با خیال راحت موزیک مشنود و راه میرود.
گفت: آره ، چهتو مگه؟
گفتم: آهان « امنیّت حّس کردنیه» مثل اکسیژن در هواست که نه فقط یک گروه خاصّ احساس خوب امنیّت را داشته باشند، بلکه همه مردم، مخالفال ن نقد کنندگان حتی حیوانات هم امنیّت را حّس کنند. مملکتی که نمایندگان مجلس « سگها » را تهدید جانی میکنند و مالک سگ را به ۷۰ ضربه شلاق محکوم؛ چنین کشوری درجهان متمدن هیج جائی ندارد.
فاتحه!

 چک نویس



Major Nourhaghighi vs. Theft of Personal Information by Galen Weston & President’s Choice Financial Master Card

ملکه فاسد انگلیس در کانادا و قضات و پلیس جانیش

FaceBook July 26, 2016
ادامه دارد